من زنم!،
آنکه به اندازه تو سهمی داشت
از هوا و ز زمین؛
برتر از تو ؟
من نگویم هستم؛
کمتر از تو ؟
هرگز؛
دست کم
هم ردیفت هستم ! .
. . .
پس بگو:
از چه رو می باید
من ز آزادی خود دست کشم
تا نیفتی به گناه !
این چه دردی ست که باید بکشم ؟ .
. . .
انحنای بدنم
قوسهای بدنم
بیش از افکار من، آری
به دو چشمت آمد ! ،
این تاسف بار است :
که به اندازه آن ایمانت
همه تن پوشم را
باید اندازه کنم ! ،
هر چه ایمان تو ناچیز تر و کوته تر
پوششم
افزونتر ! ؛
این چه رنجی ست که من می باید
به تاوان شعورت بکشم ؟ .
. . .
کاش می شد که تو اندیشه کنی
آنچه نام ایمان
تو نهادی بر آن
حاصل تربیتی بود
که در دامن یک زن
چون من
تو پذیرفتی و بالنده شدی ! ؛
حال ای " مرد غیور " !
که تعصب ها را
نام غیرت دادی:
با آن تبری
که حتی چوبش را
تو ز شاخ و بر من می داری ،
تن من را
بر چه گناهی
به زمین افکندی ؟ .
. . .
من تو را بالا ندم !
عطشت را
از کف دست من، آری
تو فرو بنشاندی !
و وقیحانه کنون
تو به من می گویی :
همه آبشخور اندیشه من،
مسموم است ؟ ! .
. . .
مادرت !
همسرت !
دخترت !
گر بودم ،
تو به من تکیه زدی
و ز ایثار و فداکاری من
رو به بالا رفتی ،
و کنون
از فرازی که در آن جا داری
با تفاخر !
همه اندیشه من را
به تمسخر گیری ؟ .
. . .
روزگاری خود را
عاشقم نامیدی !
من ز بخت خوش تو
یار و همراه تو آری شده ام
لیکن از بخت و مراد بد خود
صبح فردای وصال
به کدامین هدف موهومی ؟
اینچنین مشغولی
که ز یادت رفتم ! ،
و مرا
مایه بدبختی خود نامیدی ! ،
آه از آن شب هایی
که عبث رفت
به بی خوابی اندیشه تو !
آن همه غصه بیهوده کجا ماند؟
کجا ؟ ،
تا به دیروز
من فرشته بودم !
امروز مرا
آن ضعیفه نامیدی ؟ .
. . .
من چه رنجی بردم ؟
که حیات تو به دنیا باشد !
تا تو بر فرش جهان پا بنهی ! ،
لیکن ای مایه امید شبان روزه من !
تنم از واژه پیری
چه قدر فرسوده ست ؟ ! .
. . .
یادت هست ؟ ،
من !
الهه زیبایی تو می بودم ؟
و کنون
عجوزه پیری شده ام ؟ !
که مرا
زشت ترین می دانی ؟
و چه " بی شرمانه "
گذر
همجنسان جوانم را
چون " شترها "
که " کف شهوت " خود را
به " دهان " آوردند !
اینچنین می نگری ؟ ! ؛
در عوض
تو ز من می خواهی :
با "حیا " باشم و " عفت " دارم ؟ ! .
. . .
من زنم
آن خدای کوچک ! ،
می توانی چون من
به یک کودک معصوم
فرصت زاییده شدن را بدهی ؟
. . .
هر زمانی که خداوند تو را
لایق این بخت نمود
آن زمان
به زن بودن من