خدا آفرید
خدا آفريد و بسازد عجيب
زكوه و زدريا و اُنس غريب
زمين و فلك آسمان هفت رنگ
ستاره و خورشيد و نظم قشنگ
بچرخند بر محوري جاي جاي
حقيقت ستاينده ي اين خداي
چو تابیده آن نور در آسمان
بیفروخت شمع و منار زمان
از آن كلبه اسرار شمعي فروز
بيفروزد آن كلبه را شب و روز
توانا فروزد چراغ ظفر
بيفروخت همگام پاينده دهر
به مهرش شب و روز بيداد كرد
شبي روي خاموش سر داد كرد
بتازيد روز روان خوش بكار
تمام خلايق پی کار و زار
كه وي از در كلبه اي در گشود
چو درب فضيلت از آن رزق بود
بكاريد در دل خداي وحيد
شريكي درون حكمتش ناپديد
خدا خالق از بهر هر كس چو نور
که از درد و محنت همیشه به دور
بپنداشت مرسل صد و بيست هزار
اولو العزم مكتب نشان و قرار
نماينده ي عزم او در زمين
امامان و خاتم پيامبر ز دين
هدايت كنند اين بشر سوي نور
به گيتي به هستي به وامانده دور
بغريد صوت نداي معين
تو قرآن فرايند آن را ببين
بخوان ياد كن يار مستضعفان
به دينار و درهم كمك كن جهان
جهان يتيمی همان تنگ و ننگ
تو گوشه نشيني چو صلح و چه جنگ
يتيم زمان خلقت اين خداي
صفات خلايق در آن دل نماي
تو گفتي مسلماني و كو زكات
دلت سنگ گردد و هيچت صلات
عجب قدرتي از خودت مي دهي
خطا از من و توست كو جا روي
تو انسان و رحم از دلت زار زار
چو ديدي فقيري كند قار قار
در آن عقل مختار بايد شتافت
به قدری کمک کن که مسکین نباخت
چنان گر ببندي دري از رهي
در ديگري باز گردد زري
نه گنج و نه ثروت نه ملك و نه جان
نه ميخانه و ريش وگوهر نشان
نه مولود و زن جامه ي استان
نه باغ و نه دينار و نام نهان
همه دست سردار و ملك انيس
چه در كوه باشي چه درياي خيس
پليدي بس از زندگاني كجاست
تو حيوان ناطق كجي نارواست
حلال و حرام اين جهان را بجاي
بدامان حق را معيشت زداي
تو كاخ زري مقدمت جنت است
فقير سيه پوش بسي رفعت است
نبايد بنازي به دار و ندار
تو مخلوق هستي و جان در سوار
در آن زور و تزوير هر گز نبود
صراطي مسيرش چو دشتي نبود
تورا كيستي در زمين سروري
نبي نوح باشي تو جان سر دهی
سكوتت به جايي نخواهد رسيد
نوای جدایی که باید شنید
چو مويي زتار عمل ماند ماند
نه كم بار گردد نه خيلي زياد
امامان و اخيار در آن جنت اند
اگر پاك گشتي كتابت دهند
تو را جاي سكنت نداري در آن
نداي الهي رسد پاسبان
عجايب جهان قدرت پادشاه
بيفكن نگر چشم در بارگاه
زمين و درختان و كوه و ديار
همه خلقت رحمت اين نگار
تو از ثروت و علم وفنت بساز
دل كودك غم دريده بناز
چو آموختي ياد مسكين باش
حريص علوم جهان بين باش
خدا آفريد و تو ر ا ياد داد
هزار آرزو كرده اي باز داد
بدان اول و آخر حكمتش
بماند همان فعل در ملتش
چو دانا نياموخت علمش به ياد
در آن جنت خويش ملكش نداد
بيفروز شمع خدا ياوري
خدا يار مسكين و پنهان زري
توكل به دار خلافت بس است
كمر خم كني پيش آن ناكس است
تو را روح داده و عقل و شعور
تو را جان داده و دنياي نور
مطيع اوامر تو را ناز نيست
ستمگر به تعظيم تو را ساز نيست
چو بيني ضعيفان و حق رفتگان
شكنجه به زندان كفر زمان
تو انسان يا بت پرست جهان
الم تا كجا يافتي پس بدان
نحافت خلافت رهابت بس است
امامت سلامت خدايت پرست
تقدیم به شاعر خوش بیان مریم قدمگاهی .
سروده جاسم ثعلبی 20/10/1382