جان به قربان ِ تو و طبع بلندت ، جانا
خال ِ در کنج لبان و لب قندت ، جانا
طره ی زلف که افتاده تو را صورت ماه
حلقه در حلقه ی آن زلف کمندت ، جانا
نوش شیرین لبانت که امید دل ماست
نتوان گفت که قیمت شده چندت ، جانا
جان ناقابل خود را بنمایم به بها
ترس از این شد که نباشد به پسندت ، جانا
روی ، پنهان بنما از نظر محرم و غیر
تا نشد شوری چشمی به گزندت ، جانا
از دل ما بشنو حرف تقاضای لبت
تا بدانی اثر آن لب قندت ، جانا
--------------------
شب افروز 12/6/92
-------------------------
باز هم امشب دلی پامال شد
دختری از سادگی اغفال شد
با زهم بر دفتری از حادثه
داستانی از هوس دنبال شد
دختری منظلوم اما روسیاه
چهره اش آلوده از بار گناه
روی نیمکت در دل تاریک شب
در خیابان بود از یک اشتباه
اشک در چشمان او یخ بسته بود
چون صدای قلب او آهسته بود
زندگی را چشم امیدی نداشت
واقعاً هم جسم وجانش خسته بود
آن طرف تر یک جوانی گرگ خو
در پی یک طعمه ای در جستجو
تا که دید آن دختر بیچاره را
رفت تا اینکه برد کامی از او
قصه ی ما قصه ی بیچارگیست
هرچه انسان می کشد از سادگیست
کس نمی خواهد که فردا این شود
آخرش این است، اما کی به کیست
قصه ی ما قصه ی درد و غم است
قصه ی جان دادن یک آدم است
گوشه ای تاریک و سرد وبی پناه
این چنین مرگی دلیلش مبهم است؟
شب افروز24/10/1389
---------------------------------------
با پوزش از عزیزانی که بایشان تکرار شده
به درخواست دیگر عزیزانم بوده