يکشنبه ۵ اسفند
حکم دل شعری از اشکبوس
از دفتر شعرناب نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۲ ۱۵:۱۹ شماره ثبت ۱۷۰۶۱
بازدید : ۸۲۸ | نظرات : ۲۹
|
|
دوستت دارم اما
عشق در مذهب ما یک جرم ست ، جرمی از جنس حرام
و در این بازی پر حیله و دام
حکم حاکم خشت ست
خشت دیوار فراق ،
و تو را شکر خدا کسی از حال دلم نیست سراغ
که بپرسد سراغ حالم
لحظه ها می گذرد ، سخت ، آرام ، کمی هم دشوار
روزها می گذرد لیک اینبار با سرعت و کمی هم هموار
ناگهان با گذر ذره نوری درون ذهنم ، فکری از خاطر من کرد گذر
دست در جیب کتم می کنم و می گویم :
برگ سر دست من است
و چه نیرنگ خوشی بود در آن لحظه ناب
فکر من جریان داشت و شررها می کرد ،
و درون ذهنم چشمه ای بود پر آب
من به آنها گفتم ، حکم من حکم دل است
گرچه آس ش آنجاست ، شاه و بی بی حتی
من به پشتوانه سرباز دلم خواهم برد
بازی تلخ درون جان را
دل سرباز دلم هست بزرگ ،
و گذر خواهد کرد تک به تک هر خان را
سختی راه گذشت ،
اینک آن مهره سرباز دلم هست وزیر
گرچه شاید باشد قلب من باز اسیر
بازی اکنون به قلبی ست دچار
باور کن ، عاقبت پیله ی دل ، شده یک پروانه
و سحر نزدیک است
خانه اش آن بالاست
در جواب تو که هی میپرسی خانه دوست کجاست ؟
بگذریم
نکته اخلاقی ،
عقل اگر حکم کند من ماتم ، حکم دل باهاتم
(( اشکبوس))
دوستان ممنون میشم اگه نقدی هم صورت بگیره
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.