جمعه ۲ آذر
سرنوشت سردار بی مانند آریوبرزن واپسین نگهبان پارس شعری از بیژن آریایی(آریا)
از دفتر برگی از تاریخ نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۹ تير ۱۳۹۲ ۰۴:۰۳ شماره ثبت ۱۵۶۰۹
بازدید : ۱۰۰۸ | نظرات : ۸۰
|
دفاتر شعر بیژن آریایی(آریا)
آخرین اشعار ناب بیژن آریایی(آریا)
|
آریو برزن تو ای مرد دلیر پاک ذات و پاک زاد و نر شیر راد مرد استوار ای جنگجو حفظ کردی کشورت پرآبرو داشتی تو در دلت مهر وطن در رهش کردی جدا جانت ز تن چونکه دیدی کشورت دیده گزند پس مصمم گشته ای بی چون و چند با سپاهی کوچک و انگشت شمار برده ای از رومیان صبر و قرار بعد چندین رزم تو با آن سپاه یافتی آن رشته کوه کردی پناه رشته کوهی بود تا جمشید تخت چند منزل معبری دشوار و سخت چون سپاه رومیان آنجا رسید ان نبرد نامیت آمد پدید گفت اسکندر به همراهان خویش او ندارد با خودش چند یار بیش پس چگونست میکند ما را عذاب از برای کشتنش گیرید شتاب چون سپاه رومیان شد در گدار آن بزرگ مرد بویر شد دست به کار بر سر آن بزدلان سنگ ریختند چون تحمل "شان نبود بگریختند چونکه اسکندر بدید حال سپاه در عجب ماندش همی کردش نگاه با خودش میگفت عجب شیر افکن است فارغ از این است که خاکش از من است چونکه سنگها جمع گردید در گدار گشت بن بست راهشان" راه فرار یافتند ان رومیان بد ضمیر فکرشان این بود کنند او را اسیر گفت اسکندر به سربازان خویش پس بگیرید راه برگشت را به پیش چونکه برگشت زد سپاه رومیان نصف لشکر رفته بود پاک از میان راه دیگر را گرفتندی به پیش رومیان وحشی و بی دین و کیش ان سپاه وحشی بی بند و بار مردمان بومی و فرهنگ ندار بعد چندین روز درگاه پسین گشت پیدا کاخهای سرزمین گفت اسکندر به نیروهای خود میزنیم امشب بر آنان دستبرد چون سیه گردید روی آسمان آخرین سردار ما آمد میان باخودش میگفت اسکندر که کاش لشکرم مانند او میکرد تلاش آریو برزن چو دید اردوی روم با خودش میگفت این مردان شوم چون درآیند گر به شهر پاک من پس به یغما می برند آن خاک من گفتگو می کرد با یاران خود با شما هستم الا شیران گرد نیمه شب بر آن سپاه دون و پست راه را خواهم گرفت آنگاه بست پس تمام همرهان همدل شدند از دل و جان ساکن منزل شدند چون رسید آن شب به نیمه های خود پس دلیران رفته بودند دستبرد شد هیاهو در میان آن سپاه چون سپیده باز می شد از پگاه آن خبر برنزد اسکندر رسید با سپاه خود به سوی آن دوید بانگ میزد او به سربازان خویش با تمام قدرت و نیرو به پیش آن دلاور مرد ما جنگید چو یوز ناله کردند در غمش با آه وسوز بامدادان چونکه خورشید بر دمید آریو برزن سپاهش را ندید از همه مردان که با خود برده بود هیچکس یارش در آن صحرا نبود آری آری آن دلاور زادگان رزم کردند تا که رفتند از میان چونکه اسکندربه نزدیکش چهره آن مرد را دید پر امید او بگفتا بر دلاور آفرین مثل تو هرگز ندیدمدر زمین این دم آخر ز من چیزی بخواه او بخندیدپاسخش با گفت نگاه شرمم آید گر به خواهم از تو چیز چون هستی تو بسی انسان ریز من بسی خرسندهستم اندر این گاه پسین جان خود را می دهم از بهر این ایران زمین چون سکندر از دلاور این شنید امر فرمودش به سربازان کنید پیکرش را تکه تکه چاک چاک وان سپس آرام گیریدش به خاک بعد لختی رومیان بد سرشت روح پاکش جای دادند در بهشت ای دریغ از آن همه مردان مرد شوم گشته کشورم از باد سرد
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.