آخرین اشعار ناب صدف عظیمی
|
سلام و عرض ادب خدمت اساتید و دوستان عزیزم...
بزرگوارانم...
شعر " تو به من خندیدی و نمیدانستی که من..."
را همه با آن آشناییم...
لطفا تا آخر ادامه دهید از خواندن خسته نشوید...
امیدوارم...
لبخند به لبتان بنشیند...
حمید مصدق:
تو به من خندیدی
و نمیدانستی که من
به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم...
باغبان از پی من تند دوید,
سیب را دست تو دید,
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک....
و تو رفتی و هنوز...
سالهاست خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم...
و من اندیشه کنان غرق این پندارم:
که چرا....
خانه ی کوچک ما سیب نداشت....
فروغ فرخزاد:
من به تو خندیدم چون که میدانستم,
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی...
پدرم از پی تو تند دوید...
ونمیدانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است....
من به تو خندیدم: تا که با خنده خود,
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم..
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستانم,
و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک!!
دل من گفت برو!
چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تورا...
و من رفتم ..
و هنوز.. سال هات که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان میدهد آزارم..
و من اندیشه کنان غرق این پندارم..
که چه میشد اگر: باغچه خانه ما سیب نداشت...
جواد نوروزی:
دخترک خندید وپسرک ماتش برد!
که به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیده, باغبان از پی او تند دوید...
به خیالش میخواست, حرمت باغچه و دختر کمسالش را از پسر پس گیرد!
غضب الود به او غیظی کرد!
این وسط من بودم..
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم..
من که پیغمبر عشقی معصوم, بین دستان پر از دلهره یک عاشق و لب و دندان تشنه کشف و پر از پرسش دختر بودم...
و به خاک افتادم..
چون رسولی ناکام!
هردو را بغض ربود....
دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت: او یقینا پی معشوق خودش می آید...
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: مطمعنا که پشیمان شده بر میگردد...
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام!
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز...
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم, همه اندیشه کنان غرق این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...
صدف عظیمی:
من به خود خندیدم...
چون نمیدانستم...
آنکه از پی او تند دویدم پسری بود که معصومانه...
دل به نگاه دخترم باخته بود...
به گمانم باید ، سیب را میگرفتم پس از او...
و کمی آنسوتر دخترم را دیدم...
به لبش لبخند بود و به دندانش سیب...
او مرا هیچ ندید...
هر دو بغضی کردند...
و گلوی مرا نیز برید ...
خنجر بغض من ...
دیدم...
سیب از دست او افتاد به خاک...
دخترم رفت و پسر ماتش برد...
سیب دندان زده اینجاست هنوز...
وای بر من که دزد عشق دو جوان شدم...
و سال ها است...
باد سرد این باغچه میدهد آزارم...
و من اندیشه کنان غرق این پندارم:
که چرا باغبان باغچه ی همسایه ...
من بودم...؟؟
بابت وقتی که گذاشتید ممنونم...
تمام تلاشم را کردم...
امیدوارم که بیهوده نبوده باشد...!
|