چهارشنبه ۱۷ بهمن
مترسک! شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ ۲۰:۵۰ شماره ثبت ۱۳۹۲
بازدید : ۹۲۳ | نظرات : ۱۱
|
|
خداوندا دگر در این خرابه! که سرشار از امورِ بی حسابه!
شدم مانند یک لرزان مترسک، اسیرِ دالم و منقارِ پوپک!
چنان خواری گرفته پیکرِ من، که زالو، می مَکَد خون از کَرِ من!
ز من نه موشِ می ترسَد نه مورچه! نه بُز مَجَه، نه سوسک و کرمِ باغچه!
ولی پروانِه؛ جایِ ؛خویش؛ دارد!؟ امان از آن که زهر و نیش دارد!!
شدم برجَک برای باز و کرکس! خوراکِ پوزِخندِ هر چه ناکس!!
از اینکه خاربان از روی یاری! دهَد این خیلِ نا اهلان، فراری!
به جسم و جانم اُفتَد با غداره! رگ و پودم نمایَد، پاره پاره!
خلاصه اندرین باغِ پُر از خار!! تهی از میوه و خالی ز گلنار!
مرا بشکسته دل تاراند و بی زاد! و پوشال و صلیبم، دادِ بر باد!؟
پژواره۱۳/۱۱/۱۳۸۹ ............ البته با کمک از خوارج مدرن!!!
..........
دال= عقاب
دال=شر؛ هنجار شکنی =در گویش لُری...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.