جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب آفرین پنهانی
|
(از مجموعه ی: " و زمین نام دیگر من است")
شب
روی لچک های آبادی تب می کند
و زمین
که با کهنه زخم های کبود
اهلی
و می زائید هر روز نان دهکده را
در قلاده ی وهمی است
که شرقی ترین صدا را به بند می کشد.
چرا در تاول زخم هام نشانم نمی کنی؟
این جا
پایان جهان است
و من در کوچِ روزهای نیامده
نه پیشوارِ ایل
نه پسوارم
بازمانده ی تلواسه های غروبی ام
که لب های مادرم را ضجه می کشد.
چه گونه می خواهی مرا جار بزنی؟!
من از خودم
تو
از دست هایی خو کرده بر خار و سنگ
قرن ها دور شده ام.
عالیجنابان پدر!
سهم من
ستون شدن در کپرهای بی سقف نیست
عدالتی است
که در اندیشه ی شما صفر شده است.
این زمین
با نفس های من خو کرده است
چه قدر
از عمر مرا پس می دهید؟!
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.