چهارشنبه ۱۷ بهمن
اشتباه شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۹ ۱۹:۱۸ شماره ثبت ۱۳۸۲
بازدید : ۱۱۵۰ | نظرات : ۹
|
|
ای تو، هنگامی که مهر و، هم رجا، را به همراهِ خود از روی جفا،
در همان وقتی که گردیدی رها! مهرِ کشتی و دمیدی بر جفا،
عشقِ کُشتی، قیدِ را پاره؛ وفا: بی نمودی، قامتم کردی دو تا،
تیره کردی در دلم کاشانه ام! وانمودی بر همه، دیوانه ام،
بهترین دورانِ عمرم را چرا، آنقِدر ارزان، چرا دادی هوا؟
زآنکه می خواستی مرا بنده رها! کرده باشی، زودِتر، حالا چرا؟
راسِتی وقتی که آدم می شوی، چون ستم کردی و در غم می شوی،
یا زمانی کز حسادت می رمی! زآتشِ فتنه گری کاهی کمی،
هرچه باشد، چون به ظاهر آدمی! می شوَد آیا بباری نم نَمی؟
می شود آیا ز خودخواهی کمی، کم کنی و فرضِ گیری آدمی؟
می شوَی راضی و باور می کنی، خویشِتن را جای داور، می کنی؟
تا بدانی آنقِدر کردی خراب، آنقدر دادی همه پُل ها به آب،
آنقِدر با خیشِ نادانی زدی، شُخمِ راهم را، با، خویِ دَدی،
یا که کتمان می کنی مانندِ پیش؟ با سیاست می رَوی از حالِ خویش؟
با دوبار انداختنِ سر را به راست، چپ یکی، وا می رَوی مانندِ ماست!
در تمامِ عمر رفتم با تو راه! وانگهی وقتی که مقصد با نگاه،
دیده می شد در غبارِ خستگی، خستگی، قربانی ی دل بستگی،
راهِ خود از من جدا کردی چرا؟ از تو می گیرد، خدا دادِ مرا؟!
بهترین دورانِ عمرم را چرا، بد گرفتی از من ای خصمِ وفا!!!
معنی ی پشت و پسِ این اختلاف، من نبودم، دادم از دستم لحاف!... (پژواره)
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.