باز هم شعر ولی بوی جنون میآید
زیر هر واژه صدایی ز درون میآید
سپری مانده ز من گوشه میدان سکوت
شبهه در سینه ولی بخت دوان پای قنوت
رد شمشیر تو بر حنجرهام نقش زده است
وهم جان دادن یک قهر به شب مشق زده است
نه دلی مانده که بر طبل تپش کوبد باز
نه سری تا که بیندیشد از آغاز به راز
هیچ پیمانه نچرخید به سودای وصال
هیچ انگور نرسید از گذر فصل خیال
تو شدی خواب شدیدی که دلم خواب تو دید
من شدم قفل غریبی که تویی تنها کلید
پر شد از خاطرهها کاسه صبر تنم
نیمه جان است هنوز از تب تو پیرهنم
خاک بر چهره من نیست به هر کو بزنم
هر کجا عشق تو افتاد همانجا بدنم
میروی تا که دمی فکر کنی ماندن چیست
بیخبر از من و این درد که درمانش نیست
ای که در واژه ی ما خواب زده میگذری
با من از آتش خاموش نگو بیخبری
فقط هر لحظه تو سوزاندی و رفتی طرفی
نه نجاتی نه خدایی نه نبی و شرفی
بغلم کن که جهان از دم شمشیر پر است
عاشقی مرده ولی سایه تکفیر پر است
دست بردار جهان مرهم ما نیست دگر
مرگ اگر مرده چرا رد خون مانده به در
شورانگیز و زیباست