رد میاندازد شِیههیِ اسبانِ آذرخش بر آسمانم
تگرگ و میخ میبارد، میخَلَد تا مغزِ استخوانم
تیغِ شاخی که چشمم را نشانه رفته بود، میشِکنم به زیرِ پا میگیرم
هرچند تنیدهریشگان تَمَرگیدهاند سخت بر مسیرم
قوزک را به آغوش میکِشند، ساق را فرو میبلعند
طوفانهایی که در گذرند، میخراشند و به مفصلهایِ کبودم میخندند...
(برایِ زندگان دهان میگشاید دندانها را مینمایاند
مردگان را به کام میکِشد، لب فرو میبندد
کینه نه، این کهنهعادتیست با بدعتهایِ نو)
شیارهایِ تا ابد تلخِ لابهلایِ خیزِ صخرههایِ بینام
شیبونشیب، نمزده خزههایِ روشن را
به قِتال من میشوراند
مُشتی برمیکَنم و با تأنی میجَوَم و
دندانهایِ سبزِ نیشم قیامِ سبزیدهها را فرومیخواباند
این هم از این...
(انزوا جا خوش میکند
زیرِ ناخن، لایِ آرنج، پشتِ پلک
اوست روشنترین تاریکی)
در خموشیِ سایهیِ هر پیچِ ناگهان
هماره ازشکلافتاده سکوتی در اعوجاج
هست که خود به دنبالِ خودم کشیدهام...
خرجش ندایی بیش نیست
تا سکوتِ بیسکون موج بگیرد آهنگ شود
و وجودِ فراموشِ جاده به جادویِ رقص
بندهایِ این گرفتهفضایِ راکد را بشکند...
حنجرهیِ بیتار را اما یارایِ یک ندا هم نیست حتی
تنهاتر از همیشه تنم را میکِشانم باز هم...
(بلعیدنست و خرچخرچ در خرخره
خشکافتاده گلو بر ترکخوردهترین کویر
طراوتی نیست برایِ آغازِ آوازِ طرب در حنجره)
فرسودهخاک، زمین را پیشوپس، هِی رانش میدهد
زلزالهایِ بیبنیه تا تزلزل آید زانوانم را؟ هه
من برایِ نرفتن نیامدهام که پرتگاهان بیایند و سد شوند
ورمکرده وریدانم را میبُرم میدَرَم، ریسمان میبافم
برون میکِشم استخوان از لایِ زخمانم، پل میسازم
هِی... دیرزمانیست که دگر نمیتواند
لعنِ زمین تحرکم را بستاند...
(هم هیچست هم همه
همهمهیِ همه از برایِ هیچ
و هیچیدن همه را بیواهمه)
تَر میشوم با اشکِ مه
آهِ ابران لفافی میکِشد بر چشمها
اینجا که سنگ رویِ سنگ میلغزد
سُر میخورم، به پهلو به زانو به سر میغلتم میافتم
خونِ جگرم میرود جاری تا احشایِ لجن
لایهای سرخ را لخته میبندند سنگانِ خُرد
میبینم زالوها به خروش، درزها را میکاوند سینهمالان در راهند
یواش در یورش؛ چه گرسنگانی که این قَدَر کُندند؟!
هنوزم پخشم، جمع میکنم، نفس میگیرم
فروفِتادن دگر هیچ در من فرونمیریزاند
چپ برمیخیزم و راست میپیمایم
فراخاستن نیز هیچ فرانمیآورد در من
زالوها هم که رسیدند به دَلَمهها آخر
چندشِ بزمشان را بدرود میگویم...
* * *
جالب و زیباست