دیروز از دور دو نفر را دیدم ؛ چنان کبک خرامان و رمیده
چو نزدیک شدند یک پیرزن با مویِ افشان؛ جوانی با رنگِ پریده
پیرزن خندان بود با برگه هایی در دستش
گویی جهان این دست و آسمان آن دستش
از هشتاد جلو به نود نرسیده
در حالیکه دست جوانی حدودا سی ساله در دستش
جوان چنان ساده چون خطی که روی کاپوت افتاده بود
پیرزن با هزار افاده گویی از دماغ یک ماموت افتاده بود
ابتدا گمان بردم که آن جوان نوه یا نتیجه اش می باشد
یعنی این عشوه ها برای بچه ای از بچه هایش می باشد؟
فضولی امانم را برید باید خود را به آنان میرساندم
برای پرسیدنم ؛ جملات را از ذهنم به زبانم میرساندم
زبانی که خودم هم میدانم که کمی دراز است
و این بسی عجیب و پر رمز و راز است
پرسیدم مادر جان این جوان خوش آتیه
چرا اینچنین با شما چسبیده و قاطیه
برای تو نوه است یا که نتیجه
به بهشتت میبرند اگر آرد برایت یک ندیده
پیرزن گفت اول که مگر من چند ساله ام
مرا مادر خطاب کنی ؛ جوانکِ گوساله ام
انقدر تو زِر نزن که من سرگیجه و سرسام گرفتم
نمیبینی دست این را برای غلبه بر پنیک و ترسهام گرفتم
این عزیزک نه فرزند است و نه فرزند زاده
خدا اینرا برای عصای پیریه من از مادرش بزاده
چقدر فضولی امیدوارم از یه جایِ غیب تیر بخوری
بچه چه میفهمی این چیزها را ؛ تو هنوز بایستی شیر بخوری
من نمیدانم این شوگر کوفتی را کدام خیر ندیده باب کرده
اینچنین یکی را برده زر خرید و یکی را چون ارباب کرده
گویا آن روز که پرچم این زمانه را افراشتند
در زمین بذر خباثت و تبعیض و فرق ها را کاشتند
یک عدّه فقیر زاده شده ؛ گدا پیر می شوند
یک عدّه همیشه داشته از خوشیه زیاد از زندگی سیر می شوند
به این فکر می کنم چرا سوراخ خوشبختیم همیشه تنگ است
این همه مصیبت جای بسی تأمل و بسی درنگ است
ابتدا در سرم بر بخت و اقبال نامرادم ادرار نمودم
بعدش پشیمان گشته شیطان را در دل سنگسار نمودم
شعر : علیرضا دربندی