غم آلوده هوایم را ، فقط میخانه می فهمد
جنون از غربتم را هم دلی دیوانه می فهمد
به حالم جاده هایی را که رفتم شاهدند عمری
تماشا بر چنین آواره را بی خانه می فهمد
ندیدم از عزیزانم به جز زخم زبان از عشق
شبم ، تنهایی ام را ساغر و پیمانه می فهمد
بریدم زیر کوهی مُردن از تُردی و وحشت ها ؛
شکستن ها و مرگ بی صدا را شانه می فهمد
ز خوبی های بی اندازه ام اینها نصیبم شد!
گزندی را که خوردم عاقلی رندانه می فهمد
اسیرم در میان پنجه ی شاهین دردی چند
پریشانی در این پرواز را پروانه می فهمد
به کرکیتی که خورده روی فرش دل جگر در خون ؛
نشسته رج به رج ، زخمِ درون ویرانه می فهمد
دمادم خشم طوفان ها شکسته بال هایم را
نگاهم را فقط گنجشگکی بی لانه می فهمد
هزاران سقف دارم روی سر اما همه تاریک!
چنین بی تکیه گاهی را سری بیگانه می فهمد
کشیدم روی دوشم رنج عمری بی کسی ها را
سراسر قِصه ی تلخ مرا ، افسانه می فهمد
اگر در زندگی راهی خطا شد را نزن بر سر
نمیدانی تو کاری را که یک فرزانه می فهمد
نوازش های دستی از سر احساس و ماندن را
دو چشم از"پونه"های سبز یک گلخانه می فهمد
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─