از بلای تکراری ام هر آن
یک بلای قشنگ با من بود
سنگ بودم بدون خط با خش
در مسییری آرام با یک رود
در خیالم نشسته بود این خواب
تا که روزی ببینمت دریا
پای خود بریدم از روحم
قلب خود شکسته بی پروا
هر تپش امید من کم شد
هر نفس به صخره می خوردم
هر کجا که طوفان غم می بود
من دلم را همیشه می بردم
در حراست از آسمانی تار؛
هر شبی را که ماه می خوابید
تا سحر که خورشیدمان آید
چشم هایم به جای او تابید
از خودم بی خبر شدم امّا؛
در خبرهای دیگران حاضر
می شنیدم به گوشم آنها را
مجلسی تازه میشدش دایِر
بی خود آنسوی زندگی بودم
بی هراس از طنابِ نابودی
دام و دارها و مرگ اجباری
تاس و تک هم بهای خشنودی
از شیار و گلوی هر بُغضی؛
لشگری درد را یدک بردم
قبل رفتن به رختخوابی سرد
قرص های بیداری ام خوردم
مثل یک خوره میجَود روحم
خاطراتی که در سرم حکّ بود
شکل میدان مین بِکری که ؛
با چکاندنِ ماشه شد نابود
مغز من نقش یک ترازو شد
کفه های صبوری ام سنگین
عاقبت مرگِ مغزی ام افتاد
روی سطح پیشانیِ پر چین
روزنی نور امیدواری
از شیارِ انگشت ها پیدا
جاری ام روی طیفی از رفتن
رفتنی از رسیدنی تنها
ذوب می گشتم از نفس هایم
دود میشدم از مذابی درد
در مسیرم از زندگی رفتم
تا سرآغازی از عذابی سرد
زندگی را به زندگی دادم
لحظه را لحظه لحظه می مُردم
خواب اقیانوسِ نهنگم را ؛
لای نان پیچیده می خوردم
عمر خود را تراشه می دیدم
روز میلادم از دهن افتاد
عشق ای تف به گورِ بی خاکت
"من به مردن ادامه خواهم داد"
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
پر احساس و زیباست
جسارتا عنوان اشتباه تایپی ندارد؟