ای بزرگ اهالی احساس
ای شمیم شکوفه ی گیلاس
ای تو فصل الخطاب سوته دلان
آخرین انتخاب سوته دلان
با من از یک تبار و آب وگلی
گر چه دوری ولی درون دلی
تا دو چشم تو نور می بارند
کهکشان ها بگو نگه دارند
از خدا تا دو چشم تو غنی اند
هر نگاهت رسول روشنی اند
چه خوشست از شما ،قلم بزنیم
زیر باران تان ، قدم بزنیم
کاشکی جلوه گاه من بودی
روز و شب در نگاه من بودی
غرق «فکری» شدم ،که می دانم
کس به امداد خود نمی خوانم
****
قبله ی عاشقان ،سلام وعلیک
سید عارفان ، سلام و علیک
حاج فکری احمدی ...ملحق
صاحب سبک وشیوه ای مطلق
بس که نامت وزین و عرفانیست
توی وزن حقیر من جانیست
عکس نازت نشسته در دیده
تکیه داده، متین و ورزیده
بسکه بالای سایت رخشانی
مثل ماه تمام میمانی
من ز بالا و زیر میترسم
اندکی ، از مدیر میترسم
من جسارت نمیکنم به شما
یا خدایی به پشت میزی ها
از دبستان چو کودکم دیدند
گوش هایم همیشه پیچیدند
باوجود کمی که پیر شدم
بازهم گیر یک مدیر شدم
چونکه ابرش همیشه درهم بود
روزهایم همه محرم بود
سیستماتیک بنده بد بودم
در کلاسش همیشه رد بودم
زین سبب از مدیر ترسیدم
گربه رد شد ، ز شیر ترسیدم
گر چه درسم کمی غلط دادست
هرچه باشد هنوز استادست
گر بخواند دو بیت مجهولم
می فرستد به خط دزفولم
یا مرا..... لااله الی الله....
می دهد دست بچه های سپاه *
یا که در گونی ام کند چو هویج
میدهد دست بچه های بسیج *
***
خُب ، حاجی ببخش حرافی
حرف دل بود و درد دل بافی
من شنیدم که انگلستانی
تایمز را روی تایمز میخوانی
راستی حیف مارگارت بانو
آلزایمر گرفت از ما ، او
مزمحل گشت اندکی هوشش
که شده عشق ما فراموشش
آن پسرخاله چارلز مانده هنوز
خطبه اش با کامیل خوانده هنوز؟
راستی من الیز... هم دیدم
روی ماهش ز دور بوسیدم
گر چه قدری کنون شکسته شده
و کمی باز تر نشسته شده
هر چه پا می خورد درخشا نست
مثل قالی اصل کرمانست
من که دل بسته ام به بازارش
و کلاه جدید پر دارش
***
راستی گرچه شهرتان خوبست
در دل من همیشه محبوبست
لیک شیراز ناز شاعر نیست
همنواز نیاز شاعر نیست
راه شیراز گر چه پُر پیچ است
استوایش نه از گرینویچ است
بیگ بن ش سالها که لنگ زدست
زیر ابری ی تیره ، زنگ زدست
بازهم نرگس دلش ناز است
جان سید ، همیشه شیراز است
میکشی پر به اوج عرش خدا
گر ببینی سرای حافظ را
شهر من شهر کندن دل نیست
مثل لندن که لندن دل نیست
گرچه مست بهار نارنجیم
از هوایی غریب در رنجیم
گر چه در شعر و شور خود زاده
از حقیقت به دور افتاده
گر چه بختم ز بخت می خوابد
عاقبت آفتاب می تابد
****
خب ،حاجی ببخش مثنوی م
درد دلهای تٌنگ نا قوی م
دل من بد رقم هوا کرده
خواهش دیدن شما کرده
جان سید دری ز خود بگشا
من که بیرون نمیروم ، تو بیا
***
بچه ها چون زمن خبر دارند
توی اشعار من اثر دارند
همگی دل به دامتان دارند
همه تک تک سلامتان دارند
این صدف هم ز ما گریزان ست
در خیالات انگلستان ست
من تو را باهزار دست دعا
میدهم دست مادرت زهرا
آخر نامه هم سلام مرا
برسان بر حریم اطهر خویش
از علی بر چهارده معصوم
تا فروغ منیر مادر خویش
====
تقدیم به جناب حاج فکری احمدی زاده بزرگوار...
جان میبرند تحفه به دربار یار خویش
خرما به بصره ، زیره به کرمان نمی برند
=======
از طول کلام پوزش میطلبم
و سپاسگزار حوصله ی عزیزتانم...