فَرشی شده هر تکّه، از این جامهی عُریان
تا کِی بِکِشم نازِ دلِ بی سَر وُ سامان؟!
در ظُلمَتِ چِشمانِ تو سَرگَشتهترینَم،
"من" دانم وُ "تو" دانی وُ هر قطرهی باران
از زمزمهی کوچِ چکاوک، زِ سرِ درد
آهسته و پیوسته، شِنو، قصّهی هجران
من با پَرِ پروازِ تو، تا اُوج پریدم
پَر بسته و سرگشته و آزردهی طوفان
پَرپَر زدنِ جان به دلت درد، نیاورد؟!
آخر، نظری کن، به دو چَشمِ منِ گریان
خنجر به دلم میزَنی وُ بَر سَرِ آنی،
تا "زار کُشی" این دلِ غمدیده وُ حیران
پایانِ سرابِ "من وُ تو" یک عَطِشِ تلخ،
یا تشنگیِ محضِ دو آغوشِ پریشان
از کوتهیِ دستِ من وُ قامتِ بَختَم،
خشکیدم و پژمرده شدم، در خَمِ چوگان
نشنیدهام از تو سخنی، جُز غمِ رفتن
من ماندم و تاریکی وُ این ظلمتِ زندان
خاموشیِ محضست غزل چون تو نباشی
چنگی زده این بغض پریشان به گریبان
تا پرتو غم پر بزند از دل خورشید
تا "پرتوِ" غم پر بزند از سر حرمان
بیهوده شد این عُمر، تَلَف، در سفرِ عشق،
پس کِی بِرِسد، این سفرِ تلخ، به پایان؟
بنفشه_انصاری_پرتو
درود بر شما