آری به پایان میرسد این عمر هر چه هست
ای داد از احساس و دلهایی که بد شکست
با تو کنارت زندگی را هم چشیدم و ...
طعنه کنایه از همه عالم شنیدم و ..
گوشم نبود اصلا بدهکارِ اتل متل...
در من فقط تو بودی و شعر و شب و غزل
هر لحظه شعر تازه ای با واژه های بکر
شب تا سحر بیخوابی و دنیای درد و فکر
کم کم شدی جاری میانِ شعرهای من
باران شدی بر رویش و سرسبزیِ چمن
من ماندم اما تو به قصد رفتن آمدی
حرفی که آخر بر زبانت بود را ، زدی!
یادش بخیر آن حادثه آن لحظهٔ سپید
یادت بخیر یارِ قدیمی ، دشمنِ جدید
من با تو ما شدم تو خود را پس گرفتی و ..
تقدیر تنهایی برای من نوشتی و ...
از ذوق روز اولت ، دیگر خبر نشد
پایت شریک راه پر پیچ و خطر نشد
رفتار سرد تو مرا بد در خودم شکاند
زخمی عمیق و تازه روی قلب من نشاند
بلعیدم از ناچاریِ دل ، رنجِ حاصلت
خاموش شد احساسم از سَردابه ی دلت
گفتی به من آرام ، حتما خوب می شویم
دارم به سنگِ دشمنی سرکوب می شویم
حساسیت هایم زیاد آری ، ولی چرا؟
هر روز با بهانه ای تازه شدی جدا ؟
گفتی بمان اما نگاهت دستِ رد به من
زد آتشی بی دود بر ، سلول های تن
حق باتو بود دیوانه ات بودم ولی چه سود
قلبی که می مُردم برایش مالِ من نبود
هر بار جانم را گرفتی و ، دوباره باز
می کردم التماسِ تو با گریه در نماز
خواب از دو چشمم رفت تا شعری برای تو..
تو غرق شعر و من فقط ، غرقِ صدای تو
اصلا مرا حس میکنی در لابلای شعر؟
دیگر نبر نام مرا ، در انتهای شعر !
با من کشیدی قد ، کنار دارِ مثنوی
از جنسِ بغض و خنده با اشعار مُنزوی
باید که اشعارِ جدیدی رو کنم ، نخوان
حالا رها کردم تو را بی گفتگو ، نمان
دیگر غزل ها را به دست باد می دهم
دل را به زخمِ شانه های یاد می دهم
اصلا من و شعرم درک احساسمان چه شد
آن خاطرات و غیرت و وسواسمان چه شد
یعنی برایت این روانی تا همیشه مرد؟
یعنی که آمد؟قلبمان را این چنین فشرد!
نفرین نمی کنم تو را اما خدا کند ؛
آنکه تو را از من گرفت از تو جدا کند
یا کاش طوری عاشقش گردی و بینوا
او را کسی دیگر بگیرد از تو بی هوا
آن وقت میفهمی چه دردی داده ای مرا
هر ثانیه می میری از قلبی که شد دوتا
با هر نگاه سرد تو ، من لال می شدم
شاهد به مرگم بی پر و بی بال میشدم
دارم سکوتی جای یک فریاد می خرم
نعش دلم را روی بغضی تازه می برم
حتما نبودم آنچنان باید سزای تو
حتما نبودی لایقم ، بودم گدای تو
من میروم دیگر نباشم زیر دست و پا
با ماندنم دردی نشد از رنجِ تو دوا
اصلا بمان با هر که بودی و هر آنکه هست
عشقی که داری بیخ ریش سرخوشانِ پست
بردار و با خودت ببر هر آنچه دادی ام
در عشق متهّم به جرمِ بی سوادی ام
از روی سینه جمع کن ضربان مانده را
رگهای احساسم بریدی تا به انتها
در لا بلای هر نفس قلبم تو را شنید
بارِ غمت بر گُرده ی زخمی خود کشید
هرگز ندادی گوشِ دل ، بر نبض و خواهشش
با بی محلی ها شدی باعث به کاهشش
چیزی نمانده از نفس هایم به پای تو
چشم و نگاه و نبض آخِر هم فدای تو
هر طور شد واکردی از بارِ دلت مرا
تلخم ولی تو شاد باش از ختمِ ماجرا
یک مشت شعر نصفه نیمه مانده روی دست
نووش دلت باشد رفیقِ شعرِ غم پرست
در را که میروی ببند و گِل بزن به آن
تا روزنی نباشد از ، یک نور یا نشان
میترسم این دل جان بگیرد با نوازشی
باید بمیرد نیست دیگر ، تابِ سازشی
قدری بمان تا سیر دل بنوشمت ، وَ بعد...
شعری بخوان تا بیکران بگوشمت ، وَ بعد ..
با دست های خود ببند این چشم نیمه باز
با من نشد باشی پس از این با خودت بساز
آرام بگذارم در این ، گوری که کنده ای
دورم کن از هر طعنه و حرف کشنده ای
هر آنچه غم داری به من بسپار ، وَ برو
از روی من نامِ خودت بردار ، وَ برو
آویز کن تا خرخره از خنده کوله ات
شلیک کن بر بیکسی تنها گلوله ات
سنگت به سینه ام زدم آخر سرم شکست
شد سنگ قبر من به روی نعش دل نشست
دنیا نداشت آنقدْرها هم ، ارزش تلاش
دیگر برو از اشک خود برخاک من نپاش
قبل از وداعت "پونه"ای در خاک من بکار
من را به دستِ همدمِ تنهایی ام سپار !
افسانه_احمدی_پونه