عزیز روزهای خوب من بودی و درمانم
چقدر از اتفاقی هم که افتاده پشیمانم
تو بودی آنکه گفتی عاشقم هستی ولی دیدی!
زدی زخمِ عمیقِ دیگری را بر تن و جانم
نبود اینجا کسی همرنگ شبهایم خیالی نیست
از اینکه بی تفاوت رفتی از قلبم ، پریشانم
چنان در پوستم تزریق کردی با دروغ عشقت
دگر از هر که گوید دوستت دارم گریزانم
نوشتن های من بعد از تو شد خونابه ی حسرت
پس از این شعرهایم را خودم با بغض میخوانم
گذشتن از خیالت هم برایم سخت بود اما ؛
ولی ماندم چگونه سر کنم بی تو نمی دانم
اگر آسان شد این رفتن برای تو ، من اما تا؛
همیشه می فشارم این جگر را زیر دندانم
رسیده فصل پاییز عاشقِ پاییز هم بودیم
دقیقا باید این لحظه بریزی غم به دامانم؟
تبانی کرده ای با برگ ریزان ! رفتنت کم بود ؟
که از این لحظه بیزار از هوای تلخِ بارانم
در آیینه تو را می دیدم و آرامشم بودی!
شکستم شیشه ی آیینه از خود روی گردانم
تو رفتی بی بهانه ، ظالمانه زیر پاهایت ؛
شدم لِه ، تار و زخمی گوشه ای از شهرِ تهرانم
بریدی دل ، کشیدی پایت از غمخانه ی"پونه"
رساندی لحظه ی مرگم ، رسیده روزِ پایانم
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
بسیار زیبا و پر احساس بود