در سایههای مهآلود ذهن،
گم شدهام میان چراها و نشانههای ناتمام.
هر قدم، راهی بیمقصد است،
هر فکر، گرهایست که باز نمیشود.
چشمهایم به افق خیره،
ولی نور نه، فقط هالهای از سؤالهای بیپاسخ.
گویی جهان با من سرِ جنگ دارد،
یا شاید من با خودم در جدالی بیپایانم.
از زندگی چه مانده است جز دود و آه؟
آرزوهایم چون برگهای پاییزی زیر قدمهایم له میشوند.
و من، غریبهای در میان خود،
در جستجوی پایان، آنجا که همهچیز باید متوقف شود.
دستهایم را در هوا رها میکنم،
اما اینبار نه برای رهایی،
بلکه برای لمس عشقی که در دل مرگ انتظارم را میکشد.
میدانم که آنجا، در تاریکی بیپایان،
آغوشی منتظر است، نرم و مهربان.
و من، با آرامشی که همیشه از من گریخته بود،
در آغوش مرگ فرو میروم.
نه شکستخورده، نه تسلیم،
بلکه عاشق، که به آخرین قرار خود رسیدهام.
این شعر الهام گرفته شده از استاد اوسامو دازای نویسنده بزرگ ژاپنی که 6 بار خودکشی کردن و سرانجام در سن 38 سالگی به همراه معشوقه خود خودکشی دو نفره ای به نام جوشی انجام دادن و درگذشتن ..
از بهترین آثاری که از ایشون میتونم معرفی کنم و خودم خوندم ، میشه به کتاب شایو و کتاب زوال بشری اشاره کرد
سلام و درود
کسی که خودکشی می کند استاد نیست رُخداد است
شما قلم خیلی خوبی دارید فقط مسیرتان را تغییر دهید
و از زندگی بنویسید به شُکرِ الهی و شادی و عزّت
سلامت باشید و سرافراز