آمدی چرخی زدی در این دلِ بیمار من
تا ببینی ، مرگ تدریجی و پرتکرار من
بی تعارف جا گرفتی مثل تاجی بر سرم
تا زُدایی با محبت روحِ پر زنگارِ من
خون رگهایم شدی جاری میانِ زندگی
مو به مو آگاه گشتی بر غم و اسرار من
آمدی در کورسوی زندگی ام تا شوی ؛
شمع روشن در شب و این آشیانِ تار من
مخملِ نازی شدی ، بر پلک های خسته ام
خواب کردی چشمهای خیس و خونین بار من
با نسیم تازه ای کج شد مسیرت ناگهان؛
این چنین بودی رفیق راه من دلدار من ؟
حسّ خوبی را که دادی هم گرفتی بی دلیل
حال ، چشمانِ سیاهت می کند انکارِ من
دلخوشی های مضاعف دادی اما سنگدل
زخم هایم را نمکدان بودی و آوار من
پرپرش کردی تمامی غنچه ی باغِ دلم
خارها روییده با دست تو در ، گلزار من
قصد رفتن کرده بودی بی وفا بودی توام
خنده ی تلخی شدی بر آن همه اِصرار من
بی هوا رفتی و خالی شد سرم از شانه ات
روی دوشم دردهای تازه ای شد بارِ من
"پونه" دیگر با سکوتش می شود ضرب المثل
حتما افتد با تو در روز جزا ، دیدار من
افسانه_احمذی_پونه