چرا شب های این حوالی انقدر تاریک است؟
و چرا خورشید این ولایت روزهایم را روشن نمیکند؟
زندگیم را جایی دورتر جا گذاشته ام...
ماه بانو... اینجا آسمان ابریست
و ایکاش میبارید... و ایکاش میشست و میبرد
اینجا سخت محتاج لایروبیست
باور کن ابر از دور زیباست
اینجا همه چیز بی روح است
این دیار از چرنوبیل بی کس ترست
ناخدایش از خدا تنها ترست
این دیار از دنالی هم سرد ترست
تن مردم، از تن مردگانش یخ ترست
گرچه روزی همگی میخندیدند
همه روزی عشق میورزیدند
ولی امروز کسی شاداب نیست
منوتو میدانیم که چرا این صحرا
دیگرش دریا نیست
شاه بانو
تصور کن
ماشینی زنگ زده در کنار جاده ای بی رهگذر
یا
خانه ای رها شده در پس کوچه های تنگ
و چقدر غمگین است؟
تمام تنم سر شده
خودم را جایی دورتر جا گذاشتم
خیال کن، خیال کن از اینجا به آسمان نزدیک ترم
خیال کن آسمان صاف است
خیال کن آسمان نیلیست
اما باور کن وقتی به آسمان نزدیک تر میشوی همه چیز خاکستریست
درختان اینجا سبز نیست
گلی از زمین نمیروید
میوه ها نچیده میریزند
چشمه هایش گل آلودند
نیمی از شاپرک ها در پیله میمیرند
زنده هایش از تار عنکبوت پیر آویزان
روز اول مرداد همجا برفیست
همه جا بی رنگ است. همه جا بی روح است
همه جا پاییزان
هیچ رنگین کمانی درکار نیست
گمانم رنگ های زندگی در خانه جا مانده
بانوی رنگین کمان...
بانوی رنگین کمان باور کن بی تو همه چیز بی رنگ است
ماه از شب های این دیار روی گردانده
کوهستان بر روزهایش سایه افکنده
پرندگانش آواز نمیدانند
چمن هایش همه از تشنگی خشکند
تو کجایی و من کجا...
تو کجایی و ما کجا؟
در این دیار
دلقکان از قاتلان غمگین ترند
مردمانش از مارها سمی ترند
بلبلان از کرکسان وحشی ترند
گرگ ها گلوی هم را میدرند
شیر ها طعمه کفتارند
خرس ها از ترس هم بیدارند
در این دیار
کدخدایان از همه سفله ترند
میخورند و میکنند و میکشند
مال مردم میخورند
کار ناحق میکنند
صاحب حق میکشند
زاهدان از پشه ها خونخوار ترند
پیر و ویر و زالو صفت
خون مردم میخورند
خود مردم را بگو...
نصفشان عقرب صفت
نصف دیگر صفت کبک دارند
تو بگو مهربانو
تو چرا تنهایی
شب و روز فکر من این است؛ تو چرا تنهایی
من چرا باید
زیر سقف خانه
همه روز تنها
همه شب تنها
غربت است دیگر... غربت است اینجا...
من و کوه تنها
من و دشت و صحرا
من و شهرها و هردوتا دریا
همگی تنها
همگی تنها