به کوه بیستون سوگند
به فرهادی که دل بر طره دلدار بسپارد
به مجنونی که بر محراب جانان رکعتی از عشق بگذارد
به لیلایی که بر آن سینۀ مجنون صفا آرد
به آن عشقی که آتش در تن پروانه می کارد
به آن چشمی که مه را جلوۀ جانانه پندارد
که این فرهاد و مجنون را، تویی شیرین، تویی لیلا
تویی منظور این شیدا
تویی بر ماه من سیما
تویی آن چشمۀ فردا
تویی فردای این یلدا
تویی زیبا
تویی همدوش و هم بالین و هم رازم
تویی آن آفتاب سایه اندازم
تویی همسر، تویی همراه همسازم
به پاس روز میلاد تو شعری تازه پردازم
به نام عشق آغازم:
گذشت آن سالیانِ دخمۀ چرکین خون آشام
رسید این روزِ وصلِ آشنا پیغام
شمیم خانه با خود دارد این ایام:
شمیم بال و پر پرور
بر این پروازمان شهپر
شمیم برگ نیلوفر
نگاهِ مهربانِ نرگسِ همسر
طلوع چشمۀ خاور
فروغ ماه این منظر
نمازی بر شکوهِ آشیانِ آسمانی فر
و هم آغوشیِ ناگفته ها در فصلی از دفتر
***
سرشتم من تو را با واژه های مست این ساغر
چو یک پیکر تراش از عاج و از مرمر
چو یک تندیسۀ اسطوره گون پیکر
لب از لعل و دل از گوهر
و از روح خدایی پاره ای جوهر
سرشتم سینه و آن سر
شدم آن آذر بتگر
بتم سرور
بتم افسر
بتم بر سینه ام زیور
بتم معنا بر این جامانده خاکستر
***
تو را من دوست می دارم. قلم، این بی زبان گوید
قلم در باغ و بستان چشم و گیسوی تو می جوید
از آن بشکفته یاس صبحدم عطر تو می بوید
تو را من دوست می دارم
تو را من دوست می دارم
تو را
من
دوست می دارم
قلم، با صد زبان گوید.
متفاوت و زیباست