شنبه ۱۰ آذر
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
سائلی درمانده ،در شهری شلوغ
با عصا در دست ،چشمی کم فروغ
کوچه ها را یک به یک پا می نهاد
خرده پول از دست مردم می ستاد
خانه ای را دید در آن دورها
بس فروزان گشته بود از نورها
پیرمردی می گذشت از روبرو
نام صاحبخانه را پرسید از او
گفت : نامش را فلان بن فلان
بذل و بخشش می کنند این خاندان
چون که دادش این خبر خوشحال شد
شادمان ، گویی که خوش اقبال شد
سوی منزل رفت و درب خانه زد
با هزار امّید بر کاشانه زد
نوکری از چاکران در را گشود
داد مرد بینوا بر او درود
پس جوابش داد و گفتا : کیستی؟
گفت: من را کیسه ای خالیستی
رو ،به اربابت بگو قوتی دهد
چند دیناری به فرتوتی دهد
گفت : اربابم کنون در خانه نیست
تا بداند حاجت تو بهر چیست
بینوا با خود بیندیشید و گفت:
ای دریغا سنگ ایمانم بسفت
زانکه امّیدم به دست ِخلق بود
پس همه سرمایه ام یک دلق بود
هر که دل بندد به غیر ِاو خطاست
گر نگیری نکته عمرت بر فناست
بر دری رفتی که صاحبخانه نیست!
چون ندانی صاحب هر خانه کیست؟
هر کسی از غیرِ او حاجت بخواست
آبرویش گر رود بر او رواست
هر کسی از لطف حق مایوس شد
رفت و با بیگانگان مانوس شد
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
صبح شعرتان را خواندم
بسیار زیبا بود👏🌺🌺