روزی میانِ میوه ِحرفی نابجا شد
بین هویج و گوجه دعوایی بپا شد
گوجه بگفتاسرورم اینجا کّلانم
سرلشگرم من را ببین جانا گرانم
تو حق نداری اینچنین بیشرم باشی
با من که یک ژن برترم بیرحم باشی
بالا نشینم با تو من حرفی ندارم
من با درازی چون تو دعوایی ندارم
موز با تمام هیبتش بر من اسیر است
سیب و گلابی در رکابم سر به زیر است
هر کس توان خوردن من را ندارد ..
جز مردمانی که خیال نان ندارد ...
اینجا تو باید روزو شبها لال باشی
حرفی نباید !همچو گاو سال باشی
وانگه یکی در گوشه ای فریادها زد
از اتفاقات سیاست دادها زد .....
ای گوجه ی اَبله دلت یک رنگ باشد
حرفی نزن نادان .شما را ننگ باشد
یادت بیاور روزگار کودکی را
آن پیرمرد خسته و کار یدی را
چه خونِ دل ها خورده شد تا تو شدی این !
نفرین و ننگم بادت ای گوجه ی بی دین
پروردگار ما همیشه غمگسار است
حرفی ندارم چونکه او همواره یار است
کبر و غرورت پیش او جایی ندارد
آزرده ای مخلوق را کاری ندارد؟؟؟؟
بذلی تو بر افکار خود یاری طلب کن
اوضاعِ خود، با دیگران را چون رطب کن
شهرام_ بذلی
درود بر شما
طنز زیبا و پرمحتوایی سرودید
خیلی لذت بردم