ناراحتم از رعد ، از باران
غمگینم از بی مهریِ یاران
از خنده های تلخِ بعد از تو
از کودکی ها از خدا از تو
ناراحتم بامن مدارا کن
بی واژه از بی واژگی، ها کن
در قصرِ خون از خنده دزدیدند
آنان که در قاموس ما دزد اند
با نیم ها هِی خانه میسازم
همواره از خورشید میبازم
با طالعم در خانه محبوسم
گرچه در اعماقِ تو میپوسم
با کاغذی از جنسِ یک جنگل
هِی مینویسم ،من،خدا،جنگل
با گیس هایش شانه میبافم
شعری پر از کاشانه می بافم
دیروز را با نازِ چشمانت
دیروز را با لمسِ مرجانت!
خوابیدمو تب را به تب بستم
لب را به لبها چون رطب بستم
در قلبِ ما رنگین کمان خواب است
خورشید هم مهمانِ مهتاب است
من در میانِ کوچه ها ماندم
آنجا که از مهرِ تو جا ماندم
آنجا که تعبیرش معما بود
میراثِ او یک فتنه از ما بود
یک واژه از من یادت آمد،حیف
یک لحظه را یادت نیامد؟حیف
شوری دگر در قلب من پیداست
دهلیزِ ما در قصه ناپیداست
ای وارثِ عمری گران برگرد !
ای در اسارت ناگران ،برگرد
#بذلی مرا در ما هویدا کن
من را در این آشوب پیدا کن
#شهرام_بذلی
میلاد با سعادت کریم اهل بیت
حضرت امام حسن مجتبی مبارک باد