یلدای محزون
در آن یلدای محزونی که رنگ شام آخر داشت
نمیدانم که توفان زمستانی چه در سر داشت
پرید از خواب جنگل، نالهاش در بادها گم شد
هجومِ وهمِ کابوسِ تبر، او را مکدر داشت
زبانِ قمریانِ باغ را مستانه میفهمید
وجودِ عاشقِ سروی که ذهنی تاکپرور داشت
و توفانی شد اقیانوسِ احساسِ نجیبِ من
کنار پیکری برفی که گوشِ سنگیِ کر داشت
به گرداگردِ اندامم تنیده شاخِ دستانش
و من غافل که شومِ آستینش زهرِ خنجر داشت
خیانت در لجنزار توهمزای ذهنش دفن
و شخص دیگری را در کنارش کنج بستر داشت
تو گویی چهرۀ حجاریاش در سایهسارِ شب
چو شیطانی مجسم، هالهای از دودِ اخگر داشت
شنیدم پچپچِ نرمِ کبوترهایِ ترسان را:
تبر گویا که نسبت با درختانِ صنوبر داشت
فرود آمد سیهپوشی ز کوهِ خفتۀ برفی
که دامانی لبالب از شقایقهای پرپر داشت
و من دیدم زنی را کز تبار یاسمنها بود
هزاران غصه در خاطر، هزاران قصه از بر داشت
صدف نوشید باران را و مرواریدِ غلتان گفت:
«که دریا رود بود و بر کمال خویش باور داشت»
سقوطِ آشیانِ کفتران، ناگفته اسراری
ز یغمایِ تبر بر ساقۀ باغِ تناور داشت
و پیچاپیچِ وهمآلودۀ دودی که از سیگار
رها میشد نشانی از مشوش ذهن مادر داشت...