شعر تویی چشم و چراغ بهار
کشتهٔ گمگشتهٔ قایقسوار
شعر بلندی تو به بالای روز
شمع شبی، شعلهور و غرق سوز
سایهای از نور تو، بالای سر
مانده به صحرا تو و من دربهدر
تن تو رها کردهای و جان شدی
چشم و چراغ دل انسان شدی
سوخت تنت با جگر مادرت
مادر هجرانزدهٔ مضطرت
نیست دگر فهم حضور تواَم
درک وجود تنِ دور تواَم
خفتهای اندر لب اروندرود
دامنه یا دشت، به کار سجود
ذکر سجودت به ابد برده راه
مانده مرا از شب و روز تو آه
آه مهاجر، به سفر رفتهام!
رفته به جبهه، به خطر رفتهام!
خاطرههایت همه سرمایهام
خیل خطرهای شما آیهام
آیه شدی بر سر راه دلم
تا ببری راست مرا منزلم
باز بیا دل شده تنگت بیا
باز شده هفته جنگت بیا
شوق تو دارد دل دیوانهام
شمع فروزانی و پروانهام
دست به دامان کریمان شدی
چشمهٔ جوشانی از احسان شدی
مرحمتی کن تو و دستم بگیر
رخصت پرواز من از جان بگیر
سر به سرایم بزن، آواز کن
شعر نجاتم به لب آغاز کن
فرش نگاهت دل تاریک من
ای که دلت آمده نزدیک من
عطر بهاری و قنوتت غزل
طی شده با خون تو شرح ازل
اشک بیفشان و دلم تازه کن
شرحی ازین شهرت و آوازه کن
شهرت گمنامی تو گنج ما
بارِ دعای تو شده رنج ما
ای که تنت مانده به دشت بلا
زمزمهات رفته به کرب و بلا
تا به حرم راه پیادهروان
یاد شما بر دل پیر و جوان
از نجفِ اشرفِ مولا علی
زمزمه و ذکر خفی و جلی
سیلِ روان، موجزنان میرود
ماه صفر روز و شبان میرود
این خبر از خونِ به خاک تو هست
این ثمر از نیتِ پاک تو هست
یاد تو هر دم به دلم سر زند
مثل دعایی که ز لب پر زند
ای تن گلگون که لباست کفن
مانده به صحرا و به دشت و دمن
شرح نگاهت به دلم شد غزل
مثنوی ساده، دچار هچل
موفق باشید