مارلون براندو
دراین دنیای توو در توو
درمیانِ حقایقی چون برف ،
دراین فصلِ سفیدِ خشک
درمیان اینهمه عشق وعاشقی هامان ،
که ریسه شدند به پا * ، رقصانه چون تانگو
درمیانِ مافیای این دنیا
و پدرخوانده های بیرحمش
و جانی که به خِرخِره رسیده، همچو زاپاتا
به بارانداز این دنیا
که باید باری داشته باشیم ،
درکوله بارهامان ،
زبهر فرداها ، من و تو
برای وقتِ آن کوچِ اجباری
آنوقتی که روح ، به دنیا پشت میکند و،
دگرچیزی نمیمانَد برلبانِ روح ،
جزگفتنِ بِدرود و سایونارا
و روحی که محومیشود به جهانهایی ، همه توو در توو
و ژولیوس سزارها میمیرند
و اتوبوسی که درآن دیگر، هیچ هوسی نیست
که دگر روح ، فهمیده هوس ، جُزحرفِ عبثی نیست
و تو اِی یارخوبی که ، من میمانم ، تنها با تو
حس میکنم خوبست رها شدنم ،
ز دستهای خونینِ وِتوی بایدِن ،
این صهیونیست و آمریکاییِ زشت
درمیان اینهمه مردها و عروسکها
و پاهای روحی که ،
مرا به پیش میبَرَند بسوی آسمانها ،
یکریز با دُو
و سربازانی که عالَم را دگر با یک چشم می بینند
همچون عدلی که ، انگار نیست ، دراتحادِ هردو
وآنچه باقی میمانَد فقط ریشه هاست و باز ریشه ،
آنهم توو در توو
با اینهمه خود را می یابم ، درنقشهای ،
رنگارنگِ مارلون براندو
*اشاره به فیلمِ تانگو در پاریس
بهمن بیدقی 1402/12/16
زیباست
موفق باشید