من از تنهایی و ، رسواییِ قلبم ، نمی خندم
به بیخوابیِ چشمِ خونفشانم چلّه می بندم
میانِ سینه ام دردی نشسته بی دوا درمان
که جز او از همه دنیا و آدم هاش دل کَندم
ندارم دلخوشی ، تا بی خیالِ غصّه ها باشم
نمی خواهم به لبخندی به روی لب بپیوندم
مثالِ تخته پاره دستِ موجم شوق اوجم نیست
به این حال و هوای ، ناجوانمردانه خرسندم
مرا پیش از تولّد عَقدِ اشک و سرفه ها کردند
به آماجِ نفس های ، بریده سخت پابندم
به گوشم از جدایی ها نوای نِی نوازیدند
وَ حالا از تمـامِ دردهـای کهنه آکَندم
بریدند از محبّت ، نافِ غم در بَطنِ دامانم
دلم را لا به لای دنده ها بُرده ، شکستَندم
شب از بینِ عزیزان امتحانش خوب پس داده
مدارا می کند با غربتم ، با جانِ در بندم
لباس میش بر تن کردنت ، لازم نمی بینم
برای زهرِ کین از پا به سر ، بر هر رگ آوندم
چنان بی اعتنا سر می کنم با این همه نعمت
نمی دانم که تا کی با خودم چونم .وَ یا چَندم
جگر را زیرِ دندان می گذارم ، تا نگیرد جان !
غرورم را به عشقی کز گدایی هست ، بپْسندم
افسانه_احمدی_پونه
پر احساس و زیباست