صدایت می کنم بسیار کجایی یار بی تکرار
ندارم تاب تنهایی ندارم طاقت بسیار
برونم کرده ای از خویش رها در دامن تشویش
شدم سرگرم گمراهی چه دور افتاده ام از خویش
نگاهم سرد ونابینا تمیزم نیست راه و چاه
چه وهمی دارد این ظلمت چه ناهموار است این راه
به هر در می زنم افسوس گره افتاده است در کار
تهی دستم و میبازم میان خواهش و اجبار
ز هر بذری که می کارم در اخر خار می چینم
زمستان است عمر من بهاران خواب می بینم
به سینه میزنم سنگت میان جمع بدگویان
تو هر دم میدهی دردم ز بی مهری بی پایان
هر انچه داشتم روزی ز کف دادم به نام تو
به دریا دل زدم اما شدم غرق سراب تو
نوایم در گلو خشکید نایم نی شده باریک
فروغ از دیده پر بسته جهانم تیره و تاریک
ز دنیایی که می گفتی فقط حال حزین دارم
شدم گاه پشیمانی چه شرمی بر جبین دارم
کنون اوقات هشیاری ست مستی بر نمی تابد
نقابت بر زمین افتاد بدیدم آنچه می باید
وزین پس عقل میاید ز سینه جای خود بر سر
به چشم دل شوم بینا روایم نیست چشم سر
چنانم دست می شویم ز عطر گرم گیسویت
به پایم راه می بخشم رها از ترس ابرویت
صدایم در گلو افتد چنان پژواک در کهسار
شکستن راه بر من نیست گره وا میکنم از کار
شکر خوردم غلط گفتم چه میگویم چه می بینم
کجایی یار بی تکرار کجایی خواب شیرینم...
سلام برشما
به جمع ماخوش آمدید
بسیارزیباودلنشین بود