دل و جانی که در بُردم من از صد دامِ دلبازی
«به شوخی می برند از من سیهچشمانِ شیرازی»
«من آن رندم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووَش چونان شوخی که با من می کنی بازی؟!»
ز شورم غرق آرامش! تو گویی شورشی دلکِش
خوش آن شورش که بنشانیّ و خوش شوری که اندازی
لب آن جانفزا، اَعجب! بگیرد جان چو گیرد لب
بده صد جان و سر یا رب که سر بازم به جانبازی
(یا...که سربازم به جانبازی)
در این بازار بیارزان، تو گر داری سَری آن سان
که پرده بردَرَد جانان، بباید جان بپردازی
شهید شاهد عشقم به کشتار هزاران جان
شهادت پیش شه باشد نشانی بر سرافرازی
چو زر زردم ز زاری... لیک نه زار، از زندگی راضی
رضا شاید که بُگشاید ز رمز زندگی رازی
جدل را بس کن ای درویش، بگرد از جمع ظاهرکیش
چه وقتی بیش زین بر یاوهپردازان بپردازی؟
طلایی ... لیک ناخالص، بباید چکّش و آتش
دمی تا بر دَمانی دل به رنجِ جان و بُگْدازی
شریفت را دلِ صادق دقایق جمله آمد دق
تو را کی می شود لایق که یکدل با دلش سازی؟
نکته: این غزل به استقبال از غزلی از شهریار سروده شده و مصراع های قرار گرفته در «» با اختلاف اندکی ازو تضمین شده است. همچنین مصراع اول هم با مصراع اول شعر او شباهت دارد.
درودبرشما
زیباودلنشین بود