يك گل بهار ميشود اما بهار كو؟
چشم و دلي براي تماشاي يار كو؟
سرهاي بيدلان به گريبان غم دچار
در بلبشوي سرزنش آن سر به دار كو؟
گيرم كه ماه و مهر و زمين و زمانه را
بر دوش خسته كشم؛ برگ و بار كو؟
وقتي كه نامههاي دلم چاه ميشود
منهاي نام و نان، نفسي اعتبار كو؟
تنها دليل ماست كه آدم شديم و بس
تنها دليل اوست كه شبزندهدار كو؟
هي وعدههاي جمعه مرا پيش ميبرند
تلخي شنبهها كه دو پاي فرار كو؟
فارغ ز خط و خال، پي تك خال ماندهام
از لب گذشت فرصت و چندين ويار كو؟
در لابه لاي عهد و سمات غائبي هنوز
آقاي جمكران! ته اين انتظار كو؟