در ظلمتی افتاده ام ،پیدا کنید مهتاب را !
چون من نداند هیچکس، قدر هوای ناب را
پابند مهرش بودهام و از داغ عشقش سودهام
مشتاق اهدای تنم ، ِبستان ز من این قاب را!
دور جهان را گشتهام، آمالها را هشته ام
چشمان رنجیده دلان، کی میپذیرد خواب را؟
در این بیابان بلا ،حکمت چه باشد این جفا؟
ای دادرس از رحمتت، بگشای دیگر باب را!
اندر میان موجها از قعرها تا اوجها
نوحی بباید تا کِشد، این رفته در غرقاب را
مشتاق دیدار توام ،هر سو ببارد درد و غم
چون میتوان ناکام کرد، یک عاشق بیتاب را
از ماه رویان باختیم ،وز چهرهشان بت ساختیم
بر حال این تشنه لبان، دعوت کنید میراب را
هر دم که گردم هوشیار ،از زخمهای روزگار
بینی به جای اشکها، بارانی از خوناب را
هرجا به دنبالم کشید، بر قامتم پیله تنید
آخر نکرد مهمان خود ،یک میوه ی خوشاب را
دیگر گذشت وقت صیام،از ماه نو آمد پیام
ای ساقی بگرفته جام ،برکش شراب ناب را
از بس که طنٌازی کند ، با روح من بازی کند
ترسم رباید از کفم هم دین و هم محراب را
حشمت الله محمدی ( بی همراز)
بسیار زیبا و شورانگیز بود
عاشقانه و عارفانه