ای قلب گرفتار و ضعیف ای دلِ ناشی!
ای نقش تو آذین شده بر ترمه و کاشی
آنقدر به دامان خودت ریخته ای درد !
کَردی همه ی زندگی ات را ، متلاشی
بس کن نکن اینگونه خودت را نده آزار
روحی که به جا مانده برایت ، نخراشی!
روزی همه ی غُصّه ات این بود نیفتد؛
گنجشککِ بامت وسط حوضِِ نقاشی
آن روز جوان بودی و جویای هیاهو
اینکه چه کسی روی تو بوده است کِراشی!
حالا چه شده شسته ای از روی خودت دست
آبی نشده بر سر و بر روت بپاشی !
سرگرم غم و خندهٔ خود باش نه اینکه؛
باشی نخودِ هر دَهن و کاسه ی آشی!
باید به دو خط شعر دوباره بزنی چنگ
لطفا پس از این عُذر و بهانه نتراشی
این مانده ی عمرت نکنی سیاه جانم!
در فکرِ خودت باش نه درگیرِ حواشی
امروز مرا میدهی ام سخت شکنجه؛
فردات به دنباله ی تجدیدِ فراشی
حالا که نمیشوی جدا از غم و از رنج
باید بدهم نامِ تو بر ، سنگ تراشی
با دست نوازشت بغل گیر خودت را
تا لااقل از شدّتِ غم ، ز هم نپاشی
تصمیمت از امروز همین باشد عزیزم
دور و برِ هر کَس که بدی کرده نباشی
افسانه_احمدی_پونه
إِقْرَاءَ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِیَ خَلَق
مبعث پیام آور نور و مهربانی مبارک
بر محمد و آل او صلوات