از نوای ساز و سوزِ تار ، شعر آمد پدید
در فِراق و گریه های یار شعر آمد پدید
روبروی آینه از عشق ، عمری دم زدن ؛
لا به لای حسرت بسیار ، شعر آمد پدید
تکیّه بر ، شانه های امن از دلواپسی ؛
با صدای محشر گیتار ، شعر آمد پدید
شعر یعنی عطف احساسِ دلی پرشور و شوق؛
بر زبانِ مست یا هشیار ، شعر آمد پدید
لحظه ای زیباتر از آرامش یک قلب هست؟!
از تپیدن موقعِ دیدار ، شعر آمد پدید
گرمیِ آغوش و چشم و چالِ گونه شعر شد
از شراب و بوسه و سیگار ، شعر آمد پدید
نم نمِ بارانِ پاییزی و ، رقص و دلبری !
با دل و دلداده و دلدار ، شعر آمد پدید
این همه گل در چمن رویید آشوبی نشد
هر گلی شد راهیِ بازار ، شعر آمد پدید
پونه ها پرپر شدند اما کسی هرگز ندید
تا که شد همسایهِ یک مار، شعر آمد پدید
شعر یعنی رقص و چرخ قاصدک در دست باد
از گِله های گُلی با خار ، شعر آمد پدید
عاشقی تنهایی اش را گوشه ای کز کرده بود
در سکوت شب پسِ دیوار ، شعر آمد پدید
شعر یعنی آمدن ها ، رفتن و تنها شدن!
از غمِ یک سینه ی تبدار ، شعر آمد پدید
دل شکستن ها فراوان شد به نام عشق آه!
از صدای ناله های زار ، شعر آمد پدید
عابری در کوچه های بی کسی فریاد شد
از هـوای یک دلِ بیمار ، شعر آمد پدید
سوختن های پر پروانه شد قربان شمع
خلسه ای شد خواب در بیدار شعر آمد پدید
از گلوی یک قفس پرواز شد شعرِ تَری !
تا پرید از شاخه ای یک سار ، شعرآمد پدید
داس وحشت خوشه های ذهنِ پویا را برید
شد سری ناحق به پای دار ، شعر آمد پدید
شعر یعنی لمسِ احساسِ درونِ شاعری !
فارغ از هر کینه و آزار ، شعر آمد پدید
هر چه آمد بر زبانم ، واژگانِ شعر بود !
چکه کرده این قلم هر بار! شعر آمد پدید
یادت امشب باز آمد در سرم تا صبحدم !
روی من شد خاطرت آوار، شعر آمد پدید
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و جالب بود
در وصف شعر