خورجین
اگرببینی ام نمیشناسی ،
با این روی پریده م
با اینهمه عِقابی که ، برای خویش خریدم
چه خوبست زاینهمه مانعِ راه ،
چو اسبی ، ز رویشان پریدم
یکروز، خری دیدم
خورجینش ، پُر بود ز کتابها
غلت میزد درونِ گِل ها
خرتر از اون من ندیدم
دگر ازاینهمه راه ، نفس زنان ، بریده م
حتی ، ازخودم بریده م
تا که تو را دیدم
تویی که یکریز ، افتخارمی
تویی که ، پیگیرِ اینهمه کارِ منی
سینه ام را ، یکهو دریدم
قلبمو با خشونت ، ز رختخوابش ،
بیرون کشیدم
رگ و ریشه ها هنوز به آن وصل بود
درونِ عاطفه ی خویش چپیدم
سخت است زندگی کنی ، درونِ قلبی آزاد !
غالب شوی بر، قلبی آزاد !
عاطفه ای آنچنانی درخویش ندیدم
بیرون آمدم ازخود و ازاینهمه بی عاطفه گی ، رهیدم
دویدم و دویدم
بجز خدا ندیدم
یه سیبی پیدا کردم روو درختِ معرفت ، که عاصی ام نمیکرد
گازش زدم و خوب جویدم
ز دور، چیزی شنیدم
: هبوطت ، تبدیل به صعود شد ، تو اِی آدم !
بر روی لبانم ، مثلِ قلبِ خویش تپیدم
دیگر برای آن یار و دلبر ، یه عابد و عبیدم
مهم اینست که فرجامم ، بهترین شد
مهم نیست که اینجوری دگر فرتوتم و زار، با این تنِ خمیده م
بهمن بیدقی 1402/9/8
بسیار عالی
روز پر خیر و برکتی داشته باشید