بیاد دوران اسارت
وقتیکه اسارت ، رُس ام را میکشید
هنوز مفهوم آزادیم ، زیردستِ دایه ای ،
نامهربان تر از مادر،
بچه ای شیرخوره بود
آنهمه تهمت و غیبت ،
برام همچون خوره بود
آن زندانبان وحشی برام ،
چون لولوخورخوره بود
وقتی تجدید شدم در زندگیم ،
هنوز انگور غوره بود
هنوز درکنار برکه ی ،
به خواب رفته ی ایمانِ وِلوم ،
مُشتی تردیدِ لعنتی ، چون هجومی از،
قورقوری بود
امان ازصدای گوشخراش آن قورباغه ها
امان ازآنهمه زنجیر، بسانِ ساقه ها
همه بیماریهام اُود کرده بودند
یکی ازآنها که خیلی بالا بود ، اوره بود
تب ام همچون کوره بود
لِه شده به دست ظلمی بی حد و حدود
مثل سیب زمینی که به دست آشپز، پوره بود
روحم ناشناس بود ، چون دِه کوره بود
همانوقتی بود که آن گرگ وجودم ،
هنوز توله بود
درمیان راهم ، ازاینجا ، تا نمیدانم کجا ،
پُراز چاله چوله بود
من توو زندان بودم ،
قلبم خوونه بود
تنها شانسی که داشتم ،
خواندن قرآن بود
که آنهم سهمیه م یک سوره بود
چقدر چرک بودم درآن زندانِ شوم
روی موهام شوره بود
درآن امواج سکوت ،
همه سردرگم و عور
مغز و قلب من پُر از غلغله بود
استرس و دِپرسی ام هم ،
همه جوره بود
حتی فکرش را نمیکنی که نعمت خدا ،
زهیچ و پوچ ،
چه جوری زاده میشود
درآن زمهریر پُر اسارتم ،
آنچه که به دادِ مُردنم رسید ،
آتشی بود
که بین آن پیت قُره بود
همان تنها امید رهایی ام
همان آتشِ خوب که ،
یخ رفتارم را ،
بمرور آب میکرد
همان وقتی که ایمانم هنوز،
بچه ای شیرخوره بود
بهمن بیدقی 1402/10/12
بسیار زیباست
ممنونم از تبریک شما بزرگوار وذ صفحه شعرم
برقرار باشید