چرا اینقدرعصبانی ؟
گفتم چرا اینقدرعصبانی !
آرام بنشین روی مبل
برات چای دبش بیارم
عصبانی تر شد
گفت نه ، خیلی ممنون ،
هرچه میاری بیار اما ،
چای دبش نه ،
گرچه خیلی تشنه م
گفتم : اهلِ کله پاچه که هستی ؟
مخصوصاً زبان ، با اینهمه ورّاجی ات
گفت آره ، خیلی ممنون ،
اما یادِ سار می افتم ، یادت باشه چشم نه
گفتم اهلِ مارپله که هستی ؟
دراین کتابِ زرین کوبِ دنیا ،
پله پله تا خدا را که دوست داری ؟
گفت آری ، اما از مارصفت میترسم
گرچه مار هم ، ازمن بدش می آید ، پونه وار
یک قدم مانده بود به پله ، شش قدم مانده بود به مار
درحالِ تاس انداختن ، ذکرهم میگفت
زمزمه میکرد : خدایا ! برایم تک بیار، خدایا شش نه
بعد ادامه داد :
با اینهمه اضطراب و خودخوریِ مفرط ،
دگرمن برای خود تنها یه دشنه م
گفتم : چرا شلوارت برات اینقدر گشاده ؟
کمربندی سفارش داد
دوستم انگار هیچوقت آدم نمیشه ،
چونکه گفت : کمربند دوکاره ست
سلاحِ سرد هم هست
برای شکنجه خوبه
چند بار تکرار کرد :
یادت باشه ، فقط کمربند ، کِش نه
بهمن بیدقی 1402/9/27