نمی داند که
طره در باد رها کرده نمی دانه که
دام صیاد بنا کرده نمی داند که
غمزه در چشم و اشارات خم ابرویش
چقدَر فتنه به پا کرده... نمی داند که!
بس که از زورق جامانده دریازدگان
غرقه در موج بلا کرده نمی داند که
قاب آئینه ای از جلوه زیبایی هاست
هر که لاحول و ولا کرده نمی داند که
مثل یک پنجه خورشید به دامان افق
که خداوند عطا کرده نمی داند که
به هوا و هوسش بسته هواخواهی را
خنده بر طالع ما کرده نمی داند که
برده از خاطره اش رسم وفاداری را
به کجا رفته؟ چها کرده؟ نمی داند که
♤♤♤
نیاوردی
پس از کوچ پرستو خاطراتم را نیاوردی
به دریای پر از قو معجزاتم را نیاوردی
از آن روزی که زیر چتر باران آرزو کردی
تو ای آشفته گیسو سوروساتم را نیاوردی
به تشویش شراب آلوده انبوه مژگانت
به زیر طاق ابرو مسکراتم را نیاوردی
اگر چه مومن و دلداده ای از معبد عشقم
پری رخسار هندو... سومناتم را نیاوردی
من از دردی کشان باغ گیلاس لبت بودم
چرا ای بره آهو مالیاتم را نیاوردی...؟
♤♤♤
ناز شست
تماشایم کن و چشمان مستت را نگیر از من
تب حال و هوای بند و بستت را نگیر از من
قرارم را گرفتی بر سر قول و قرار اما
لب عناب سرخ می پرستت را نگیر از من
از این پس سر به بازوی تو خواهم داد اما تو
مرا با دیگران نسپار و دستت را نگیر از من
سر مویی به غیر از طره زلفت نمی جویم
همین سررشته های ناگسستت را نگیر از من
کنونکه غیر مژگان سیاهت پیش رویم نیست
سر پیکان تیز ناز شستت نگیر از من
♤♤♤
این گردش پرگار
مجازاتم نکن من پیکری جامانده بر دارم
نخواه از من که سر از سایه این دار بردارم
نلرزان برگ برگ دفتر پائیز عمرم را
که از رقص دمادم در خزان آباد سرشارم
مترسک وار می پیچد به هر سو آستینهایم
و من بازیگر این گردش پرگار تبدارم
رهایم کن که با هر قطره باران شاهدم باشد
نگاه ترد ساق نرگسی از پشت دیوارم
از آنروزی که یاحق گفتنم را کفر سنجیدی
سکوت شهر تنها مانده در بیهوده بازارم
مرا بگذار با حال خودم این بهترین کار است
تو سرگرم خدایانی و من لبریز انکارم
بگو جرم مرا به هر که می خواهی و رسوا کن
بکش عکس مرا اصلا بزن بر روی دیوارم
من از همسایگان فصل بی همتای پائیزم
من از سرشاخه های نازک و عریان خبر دارم
♤♤♤
خواهم شد
شاهد آینه و صبح و سحر خواهم شد
خاکی از رهگذر اهل نظر خواهم شد
تو که باشی همه جا مقصد زیبائیهاست
با تو مشتاق ترین مرد سفر خواهم شد
چه کسی گفته بدون سر همراهی تو
واقف از کوچه ی اما و اگر خواهم شد
تو نباشی همه ی ثانیه ها بی تابم
مثل هر خاطره رفته هدر خواهم شد
ای بهار اینهمه زیبایی و می دانی که
به مسیحای دمت از تو خبر خواهم شد
چشمه در چشمه پر از لحظه همراهی تو
ذره در ذره پر از دُرّ و گهر خواهم شد
باش ای برکت کوتاهی این عمر که من
بی تو درگیر مکافات ضرر خواهم شد
ناز چشمان و تماشای تو دیدن دارد
با تو سیتی زن دنیای دگر خواهم شد
♤♤♤
کوچه های بارانی
عبور می کنم از کوچه های بارانی
به یاد لحظه شب پرسه های گیلانی
نسیم و موج پریشان و ساحل دریا
چه خاطرات قشنگی خودت که می دانی
به چین دامنت آهسته باد می پیچید
تو در تدارک اینکه مرا بپیچانی
دلم قیامتی از شعله های آتش بود
که بی دلیل خودت را زدی به نادانی
تمام مرز تنم غرق اشتیاقت بود
ولی تو فکر دمی که مرا بخیسانی
چه شد نیامدی و خاطرات شیرینت
سرک کشیده دوباره میان هذیانی؟
اگرچه نام و نشانم نمانده در یادت
به شهر خاطره هایم بیا به مهمانی
چه جای حادثه باید گره گشا گردد؟
بهارِ رفته کجا و شب زمستانی
هوای شرجی چشم مرا نمی فهمد
چراغ یخزده در پیچ هر خیابانی
بریز غمزه یه حسن ختام هر شعری
که قند مطلع بیت و ردیف پایانی
♤♤♤
شعر زیبا و جذابی بود
برقرار باشید