آنها به من شخصیت میدهند ، زندگی میبخشند
گاهی از من حرف شنوی دارند، گاهی نافرمانی
من آنها را در آغوش میگیرم و آنان مرا همدوش
برایشان درددل میکنم و برایم غصه میخورند
ما باهم به سفر می رویم به پارک
روی سُر سره سُر میخوریم ، گاهی من پایین و آنها بالا
وا میایستند و از پشت سر نگاه
آن قسمتی از !《من》که نمیبینم میبینند و تشویق میکنند
افسوس میخورند ، ترغیب میکنند
دلشان که میگیرد از من فاصله میگیرند تا در تنهایی خود غم خورند و گریه طور کنند و به من زندگی،
امید میدهند،
من ایشان را مایوس میکنم و حالشان خراب
عقب نمینشینند _ سینه جلو _ شانهها راست _ شکم داخل ،
دستها به حرکت و پاهایم را به جلو هُل میدهند
من هیچگاه تنها !
نبودم ، نخواهم ، نیستم
از وقتی که با واژهایم آشنا و آنان درونم جای
قسمتی از من و ، رفیق شدند
"صبح بخیر " هر روز بیدار ،صبح مرا انرژی میبخشد
شبهنگام بخوابی آرام مرا " شب بخیر " پهلو به پهلو میگرداند
همه واژگان مرا میفهمند ، منم همه را میفهم
تنها نمیدانم چگونه و چطور و چه کسی و چرا و به چه دلیل این واژهی " مرگ" را
در میان واژگانم جا داد ؟
آروین
دلنوشته ی زیبایی بود..