به مرز جنون رسیده ام
من به عشق تو مهر دنیا فروخته ام
خیال قدم زیر باران در سر داشتم
من به عشق تو دل به دریا زده بودم
زخیال شیرین مثل فرهاد کوهها کنده بودم
به عشق تو من خیال پرواز داشته ام
من چه بی پروا عاشقت بودم
در این عشق من چه ها کم گذاشته ام
کنون از عشق جز تنفر ندارم حسی
که اشتباهی بود قدم برداشته ام
خیال لذت عشق را با ذلت چشیده ام
من عشق را در خود به خواب زده ام
من خیال عاشقم را به خاک سپرده ام
و چه اشکها در شبهای تنهاییم ریخته ام
تو که هر نطقت بی تو میمیرم بود
کنون بدون من چه سرزنده ای
میبینم که نمرده ای زنده ای
آنکه مُرد من بوده ام
با عشق تو در دام افتاد من بوده ام
نقاب عاشقانه ات مرا جذب دامت کرد
پرو بالم را شکست و قلم کرد
دلم را پر از حسرت پرواز کرد
دیگر از عشق گریزانم
یا بهتر است بگویم از زندگی بیزارم
دیر فهمیدم اما فهمیدم
روزگاریست برای عاشق شدن باید زر داشت
برای اثبات عشق از طلا باید پر داشت
من که ندارم آهی در بساط
برای عاشق شدن باید مغز خر داشت
درود