پرچین ندامت
هر خزان می آید و یاد زمستان می کند
کوچه را بازیچه ای از برگریزان می کند
ابرهای تیره را این سو و آن سو می برد
برکه ها را آشنا با اشک باران می کند
انتظاری بیش از این هم نیست اما بی دلیل
میزند بر دوش این و صحبت از آن می کند
خرمن بیحاصلی را شعله بر تن می کشد
جلگه را همسایه ی دشت و بیابان می کند
قیمت گلبوته های رفته بر تاراج را
در حراجی برده و همواره ارزان می کند
برگ و بار مانده در سرشاخه های باغ را
پشت پرچین ندامت خشک و بیجان می کند
باد را می گویم... این نام آشنای لعنتی
جنگلی را زیر شلاقش پریشان می کند
عمر ما جز بیشه زاری رفته بر یغما نبود
روزگار است و اشاراتی به انسان می کند
♤♤♤
زیر باران
زندگی بازیچه ای در بین دستان تو بود
آسمان سر در خم چاک گریبان تو بود
پلک را برهم زدی تا خلق عالم بنگرند
کهکشان آویزه انبوه مژگان تو بود
هر کجا رفتیم تا دلداده ای پیدا شود
با سر شوریده ای مهمان ایوان تو بود
نبض این سیاره ی لبریز از خاک عدم
هر نفس آغشته با زلف پریشان تو بود
جویبار بیشه ها و جنگلی بی انتها
نغمه خوان خاطرات زیر باران تو بود
عطر گل های بهار و رقص بال شاپرک
دائما در اشتیاق چین دامان تو بود
هر سرآغازی که با هر اشتیاقی پا گرفت
در تب و تاب عبور از خط پایان تو بود
صد زمستان انجماد از ما گذشت و باز هم
هر خزان در جستجوی برگریزان تو بود
♤♤♤
تلخی ایام فروریخت
هر رشته مویت نخ تسبیح طریقت
هر گوشه چشمت ره و آئین حقیقت
بر شانه تو تکیه زده خیمه هستی
پیشانی ماه تو تب و تاب شریعت
ای سرو بلندای تو سر سبزی بستان
جامانده به ایمان تو تدبیر نصیحت
در جوهر مژگان تو صد ابر بهاری
هر قطره باران تو دریای غنیمت
ای گوشه شال تو نظر کرده جانان
چون طره مشکین تو هنگام عزیمت
دستان تو سرشاخه هر فصل بهارند
آغوش تو دریای پر از مهر و محبت
با زمزمه ات تلخی ایام فرو ریخت
ای رمز سخنهای پر از شهد و حلاوت
♤♤♤
بسیار زیبا و دلنشین بودند