پادشاهی گفت در هنگام مرگ
جای گنجم را نوشتم روی برگ
هرکه در اطراف ما داناتر است
مالک گنج است چون بینا تر است
یک نفر پرسید از نوع درخت
پادشاه افتاد اما روی تخت
آخرین حرفی که گفتش زیر لب
با خزان نزدیک بود و تاب و تب
هریک از مردم درختی را گرفت
در گمانش تاج و تختی را گرفت
روزها رفت و کسی خطی ندید
ناامیدی در خزان آمد پدید
یک نفر اما جدا بود و صبور
عاشق شعر و مجهز با شعور
دیگران رفتند و او اما نرفت
ابر و طوفان آمد و سرما نرفت
هرچه برگ افتاده بودش بر زمین
هرشبش سوزاند از ترس کمین
برف و باران آمد و یاری نمود
چون مُرکّب دوره را جاری نمود
دید ظاهر شد خطوطی روی برف
با الفبایی جدا از جنس حرف
جوی مشکی گرچه انشاء می گرفت
رفت گودالی که املاء می گرفت
خوب کند و دید گنجی را وزین
لا شریکُ و فی الزمان و فی الزمین
شعر یعنی رسم را سوزاندن است
شاعری ناخوانده ها را خواندن است
ارزشی دنیا ندارد تخت چیست ؟
جای ما گودال باشد رخت چیست؟
بسیار زیبا و حکیمانه بود
دستمریزاد