نشد
سال ها منتظر فصل بهارم که نشد
فکر شادابی رویای انارم که نشد
مژه بر هم زدی و یاد غزل افتادم
نرگسی در نظرم بود بکارم که نشد
خاطرت مانده که لبخند تو را ماه شنید؟
گفته بودی غم خود را بشمارم که نشد
خواستم تا به کنار تو و در قالب شعر
شرحی از حال خودم را بنگارم که نشد
فرصتی بود که با دیدن مهتاب رخت
غصه را از دل خونین بدرآرم که نشد
من از این کوچه پر قصه چه میدانستم
گفته بودی ردی از خود بگذارم که نشد
در دلم بود که بر سینه ی مهر آگینت
سر دیوانه ی خود را بفشارم که نشد
چشم این ابر پر از گوهر باران بارید
خواستم دل به نگاهی بسپارم که نشد
تو که رفتی همه خاطره ها کوچیدند
من و آوار همان قول و قرارم که نشد
♤♤♤
برای چه؟
اصرار می کنی که بمانم برای چه؟
هی شعر گفته قصه بخوانم برای چه؟
همراه عقل و جنون پای واژه را
تا ساحت قلم بکشانم برای چه
گفتی بیا به دیدن اگر فرصتی شود
بر روی چشم، اگر بتوانم... برای چه؟
تا بی خبر بمانم از احول روزگار
هی امر می کنی که بدانم، برای چه؟
چیزی بدانی و نتوانی که بدتر است
ایراد می کنی که چنانم، برای چه؟
در انتهای مبداء و مقصد مگر چه بود
گیرم که خویش را برسانم برای چه؟
در آب و آتشم به تماشا نشسته ای
بستی به بند نام و نشانم، برای چه؟
گفتی چه میکنی که چنین زرد و لاغری!
در جستجوی لقمه ی نانم... برای چه؟
♤♤♤
قول و قرار
کاش تا کوچه سرسبز دیارت برسم
با تو تا بوم و بر ایل و تبارت برسم
گفته بودم خبرم کن که دلم می خواهد
قبل رفتن به تماشای قطارت برسم
پیش از آنی که فراموش کنی مسئله را
تک و تنها به سر قول و قرارت برسم
یاری ام کن که در این فرصت باقیمانده
به تو و رایحه ی سیب و انارت برسم
کاش ایکاش کمی فرصت ماندن بدهی
تا به زیبائی سرفصل بهارت برسم
مثل بادی که فقط نغمه ی رفتن داری
کاش تا دامنه ی گرد و غبارت برسم
چشم آهوی تو در خاطره ها می ماند
کاش روی به سرِ وقت شکارت برسم
♤♤♤
درودبرشما جناب معصومی عزیز
بسیارزیبابود