تبعید در زمینیم
الف . ح . مقدم ... اواخر سال هشتادو هفت .
عمریست، پاکشانیم ، درخاک این بیابان.
تن خستهایم از این درد، در آرزوی درمان.
رفتیم تا نهایت از ابتدا به اجبار،
دیدیم آخر راه، شد ابتدای پایان.
چون خارِ خُشک و تشنه، خشکیده ریشه هامان
در گوشه ای خماریم، چشم انتظار باران.
گفتند، روی یاران، غم از روان زداید،
اما چه سود وقتی، رفتند، میگساران.
چون ذورقی شکسته، خسته به گل نشستیم.
ماندیم در زمستان، با حسرت بهاران.
سرگشته و غمینیم، تبعید در زمینیم.
جان بی رمق ز هجران، دل خون ز هجر یاران.
گل و بلبل
الف . ح . مقدم ... اواخر سال هشتادو هفت .
ای بلبل شیدا چرا با گل مُدارا میکنی؟
بیمهریش میبینی و بزمش خوش آوا میکنی.
هرصبحدم دامن کشان، پر میکشی از آشیان،
نازش خریداری به جان، بازش تماشا میکنی.
چون آفتابش سَر زنِد، چتری شوی بر بامِ او،
از هُرمِ هورَت باک نی، از عشق غوغا میکنی.
بیگانه با هر آشنا، چون آشنا با گُل شدی،
گر آتشت در دل بُوَد، با او تو حاشا میکنی.
طوفان بحرت چون رسد، از موج و دریا کو هراس؟
مجنون صفت، فرهادوَش، دل را چو دریا میکنی.
گُل بی تو مخمورست ُ بی، امّا نمیگوید به کَس،
با جامی از آوازِ خود، مستش سراپا میکنی.
این دو غزل راهم از دفتر دستنویس هایم حذف کرده بودم. اما باز هم آن دم آخر، آدم دلش نمی آید کاملا حذفشان کند. گویی براستی فرزند آدمند.
الف . ح . مقدم...... بعد از 6 سال.