سوزنبان
ترن سوت میکِشد و،
شب را بیدارمیکند ازخواب
ریل همچو ماری ست
خزان خزان ، بیدار
فصل ، فصلِ خزان است و،
چند روزی ست که ، خزان شده بیدار
سوزنبان ، توو یه حالی ست ،
بینِ خواب و بیدار
حقوقِ ماهیانه ست که او را ،
به شب زنده داری ، کرده است وادار
اوهم همچو ریل ، پُر اعواج است
درکنارِ نورِفانوس ، ماری را میمانَد ، ولی پادار
اینجا بجز سوتِ هر ازچندگاهِ قطار،
همه جا غرقه درسکوت است و سکوت
یه مکانِ امن ، جا افتاده از، چشمِ قومِ تاتار
یه مکانِ درندشت و، جادار
یه مکانِ امن برای آنکسی که ،
اعصابش زشلوغیِ شهر خُرد است
که آدم میتواند نهان شود ،
بین خوشه های دومتریِ آن غَلّه
چونکه تا چشم کارمیکند پُرَست اینجا ،
ز خوشه های قد کشیده ی چاودار
برو به میانش ، بدونِ احتمالِ خطر، ز گیاهانِ خاردار
یه جای ساکت ، که تا دلت میخواهد عبادت کن
عبادتِ آن خداوندِ دادار
با رفتنِ قطار،
سوزنبان هم میرود بسوی جایگاهش
اگر تو بودی حوصله ات سر میرفت
یکعمرِ آزگار، تکرار
فقط تکرار و تکرار و تکرار
یکعمر صبر
به خود گفتم : با اینهمه ادعای پوشالیت ،
آیا میتوانی چون او، یکعمر خودت را ،
به صبر کنی وادار؟
بهمن بیدقی 1401/12/15
زیباست شعرهایت
زیباست غزل هایت
زیباترتر است
اما
قلم توانایت