تنزیلِ شعر، از بودنِ توست
و از تاویلِ شانههای اشراقی تو
و از تفسیرِ چشمهای سرشار از کلامت
و
نبودنت
هم،
روزنی میگشایید
به دریای نامکشوفِ حضورِ مشائیت
و سفرهای صدراییت
ای نقیض افسانه ایم!
تو، هستی
و من هم
تو در مقصد
من در راه
و
من در
ترجمه چشمهای هور قلیایی تو
که ترجمان فلسفهی اندوه طویل عقلانیت ام است
و
زَکات لحظههای با تو بودنم؛
در نیستی و هستی
همچون آونگیام در نوسان
هیچ برهانی رها نمیکند دلِ من را،
از این برههی بحرانی،
مگر، نوشتن از تو
وقتی که،
در بودن و نبودنت معلق ام
نبودنت چه می کند با من
که بودنت را دریغ می کنی از من
ای همیشه بودنی!
درد بی انتهای جاری در من،
بارقهی ست از آغازِ پایانی بر مفارقت ام
تمنای بیمرگی
تمنای تاریکی ست
نه نور
ای شاهد در مهراب!
تو با دست نسیم گونه ات
قلم به دست گرفتی
و
نور پاشیدی
حیات تیرهی من را
از کدام دریچه می پاییم؟
من از دریچهی دیروز؟
تن از دریچهی امروز؟
تو از دریچهی فردا؟
کدام پنجره باز است؟
آبی سرمد؟
تیره ی بیحد؟
سرخ پر از درد؟
هزار واژه نوشتم
برای خود، از تو
و این نوشتنِ از تو
مرا به پای پنجرهی می برد
که فریاد می زند؛
اگرچه تیرهگی اصل است
تو پای پنجره بنشین
که نور میبارد
ببین!
هزار زاویهی دید
برای قلب مهیّا ست
هزار آدم حیران
درون زاویهها
به قیل و قال نشستند
برای دیدن فردا.
ببین!
تمام روزنه ها،
بهروی ما باز است
اگر که های کنی، هوی میآید
میان آسمان و زمین
هزار آینه هم هست
ببین،
که در کدام تکهی این آیینه،
هـــویـــدایــــم
مناجاتی رندانه و زیبا بود
عارفانه عاشقانه