سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 5 دی 1403
  • روز ملي ايمني در برابر زلزله
25 جمادى الثانية 1446
    Wednesday 25 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۵ دی

      رغبت

      شعری از

      امين آزادبخت

      از دفتر يلدا نوع شعر نیمائی

      ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۱ شهريور ۱۴۰۲ ۱۹:۱۹ شماره ثبت ۱۲۳۴۱۸
        بازدید : ۱۳۶۸   |    نظرات : ۱۵۹

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر امين آزادبخت

      در این اثر،قالب شعر نیمایی را روحی تازه بخشیدیم که امید اینست در حال و آینده حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشد.
      این اثر را به کسی که نمیداند چقدر دوستش دارم تقدیم می کنم.(نامش را بعدا ذکر خواهم کرد)
      در خلق این اثر،همانطور که رسالت نیما بود از ظرفیت واژگان منطقه جغرافیایی زیست بومم استفاده کرده ام که معانی در ذیل آن آمده است.همچنین به گمان خود راه تازه تری در خلق آثار نیمایی بکار برده ایم.
      انسانهای نیکمندی بودند که ما را در جهت اعتلای راه یاری کردند و ما از آنها سپاسمندیم.بردن نامشان ممکن است به خطای حافظه ام گرفتار شوم و گله مندی پیش آرد پس از ذکر نامشان معذورم.خرده انسانهایی هم بودند که ما را سنگ زدند اما بردن نامشان در این صفحه به آنها ممکن است معروفیتی بدهد که لایق آن نیستند.پس از ذکر نامشان معذورم
       
      با سپاسمندی از بازدیدکنندگان.پیروز و موفق باشید.
       
      رغبت
       
      گذشت از پیشِ چشمانش
      سری آسوده در خواب و تنی آسوده تر از آن
      مرامش را نمی دانم
      چو می زد پایِ خود در گل
      به کاه اندوده می خورد و نفس می زد دو زخمانش
      یکی آهی و آن دیگر سرانجامی
      دو پایش یک به یک باهم
      و می زد هی،سپس می زد
      گهی وردی دعایی زیرِلب می زد
      نفس "هو"می شدش باری
      خیالش می نمود آنگه
      به رویایش سرک می زد
      گهی سر بر سرِ بانو
      گهی تیری عبث می زد
      و بی شک بعد از این باید
      به الطافِ خداوندی،دو چشمِ دیده خواب آید
      یکی چشمیست خون افشان
      یکی آگه زِآن افزان
       
      به خُم خَم[1] خود به خود گفتش
      پس از اندوده آن بامان
      خزان از مهرِ شه ماهان
      نیاید یک نم از باران
      به دیواری بیاسایم ببینم خود
      تن از پا تا سرم هوری[2]
      به گرماگرمِ آنم آتشم گیرد
      هم از آنم دمی بهتر
      ببینم دم به دم حوری
      نه جانم هیزمم را پس
      به دی آذر،به آبانی
      به بهمن یا که اسفندی
      کجا باید و کی آید تبرها زد
      و خیشم کارِ من کس نیست
      ببندد گاوِ خیشم را
      به آبانی پس از باران اول را
      بپاشد بذرِ سالی پس
      پسانم[3] پس، بماند بس
      سپس پارو زند برفان
      نه از سرما زند دندان و بی حرفان
      نماند بگذرد سرما
      بهاران را کنم آلا[4]
      دروداسانِ تابستان
      و خرمن غم به شنیاری[5] و کوهستان
      زند بادی زِ "کل بادان"[6]
      بماند بذر و کوذرها[7]
      پس از پایانِ کشتانم
      بکوبم پا به گِل آجر
      کنم گِل یک به یک قالب
      پزد در کوره خشتانم
      جوالانی زِ بذرانم
      نه از بذرم بل از رنجم
      بسایم سنگ و بشکانم
      غرورِ خشک و پتیارم
      کهم اندوده بر بامی
      خزانی قبلِ بارانی
      و آری خُم خَمَش[8] با خود
      نه لختی رامِ چشمانش
      نر مرحم بر دو زخمانش
       
      و آنسوتر
      نشینان شهرِ پُر آشوب
      نه بل خلقانِ بی تابان
      ببینی کودکی خالق
      سرش خم تا کمر در مخزنی پرُباره از خونابه مستانی خُروسان از سحرخوانانِ بیدارانِ نابابان
      ولی بیدارِ در خوابان
      نشاید بی شک اینش این
      بچرخد گز کند برزن
      ببیند رهگذر گوید:
      نیرزَد کارِ او بی ظن به یک ارزن
      خطاکاریم نمی دانیم
      نمی دانند
      نمی داند
      نمی داند بدینسان کارِ او حتما ستاند خبطِ ما اغلب
      بهایش عمرِ شادابش
      گذارد وقتِ خود تا شب
      نه لختی رامِ چشمانش
      نه مرحم بر دو زخمانش
      یکی رنجی به هر گامی و آن دیگر سرانجامی
       
      و آنسوتر
      یکی دختر لبش خندان
      ببینی قندِ در قندان
      یکی اسپیده[9] وصلش با هنرمندان
      یکی مفلص یکی دارا
      و دیگر شب قراری عهد و پیمانی
      مکان منزل به هرجایی
      پتی[10] تن در هزار آغوشِ همتایی
      پری پنداردش روزی
      بپوشد شب عروسی رختِ خوشحالی
      بیاید بگذرد سالان عقب سالی
      پسر گوهر ولد دختر سپس آرد
      زهی پندارِ او باطل
      سدیگر گیتی اندر کامِ خود دارد
      نه صورت رخ نکو دارد
      نه قد قامت
      نه هم خالی به رو دارد
      همی گردد به گرداگردِ دستگاهی
      پذیرایَش کنند آنگه
      زیادت شو شود او را
      گزیند یک ترینانش
      سپس جفتش به منزل شو شود راهی
      نه اینان را
      نه لختی رامِ چشمانش
      نه مرحم بر دو زخمانش
      یکی افتاده در دامی و آن دیگر سرانجامی
       
      چه می گویم روایتها و بسیارند شنیدنها
      حکایت را شنیدستی نه همتا دیدنش پندار
      و لیکن من چه گویم بشنوی پندی که دیدنهای پیرامون فراوانند
      حریمِ عشق را موطن،سزاوارم به نازیدن
      هم امشب هم به فرداهان،
      زِ حی تا تن به سر دیدن
      نه ملکم را نه دینم از خداگاوان
      نه از خلقان برهماهان
      نه سبز اقلیم[11] و محتالی دگر کاوان[12]
      من از رگهای ایرانم
      پر از بیگانه دیوانم
      من آن سهراب رستم را به تهمینه بدهکارم
      جز آن یک شب نرفتم شب به بالینش
      فواید بودنم وی را،کمش بسیار و غم بودش
      فراموشم شد آن شبها
      چه با ذرها،چه با زور و چه با پاپِی
      گرفتم قله ی قلبش
      کشیدم سر شرابِ لعلِ لبهایش
      خرامان عشقِ او در پی
      فروغِ ماهِ رویش را
      دمی با غم دمی با می
      دمی با تیر و یک چاغو
      زدم بر سر تبر تا قِی
      گرت باور شود گر نه
      کسی دیگر پناهم نیست
      کسی دیگر وبالم نیست
      کسی دیگر دلش شوریده بسیاران
      غمش بشکفته از راه سبک باران
      کسی ماهش دگر ما نیست
       
      و آنسوتر
      درآمد شمس بیدار از بلندیها
      سپس پر زد جهیدش بر رخش اکنون در غفلت
      برافشاندش به رخ پرتو
      بل او شاید بپا خیزد
      رهاخیزد از این خصلت
      عرق بر چهره ها بیند
      نه از اقلیم سوزنده[13]
      بل از کردار و تقدیرش
      ببیند تا
      خجل بر صورتش شرم عرق بیند
      کشد دست از ستم رانی
      نه اربابی
      نه یک برده نه روحانی
      چنین راهی کهن مردی قوی خواهد
      متین راسخ و نازک دل
      نه چون روزی رسد وقتش
      بپا دارد کهن رسمِ ستم رانی
      نه هرگز نیست
      و پیوسته
      نه لختی رامِ چشمانش
      نه مرحم بر دوزخمانش
      یکی ظلمی به هر عامی و آن دیگر سرانجامی
       
      غبارِ غم در آنسوتر
      بر آشفته،غضب آلوده نادان مردِ فاحش رخ
      زند فریادِ بر زن زندگی عاشق
      زن از نازورِ نازاران ولی اندوهِ دل باران
      شبش پرخنده زینت جو
      دلش ریش از ملامتهایِ بی خود سویِ او آماج
      نکوهش مردِ کینت جو
      جهان پیر از غرولندش
      چه پنداری چه حالی دارد این از آن دهان افتاده پوزبندش
      خراب افتاده کنجی گوشه ی دل آرزوهای نخستین روزِ پیوند
      گرفته چند و چندلایه غبارِ سالیان آن شهر عاری رنجِ خوش رنگ
      نگه در گوشه ای اشکش روان از خلوتِ چشمش چنان چون چشمه از سنگ
      غبارانش بگیرد آب
      تفاوت در چه آبی نیست
      شود سیلی گل آلوده تباهی تر
      پریشانی و نابودی به بار آرد
      نیاسوده شبی یک دم به دلشادی
      نه لختی رامِ چشمانش
      نه مرحم بر دو زخمانش
      یکی محروم از الهامی و آن دیگر سرانجامی
       
      حوالی تر
      نزار افتاده در جوبی پیِ منگی
      حواسش پرتِ یک بنگی
      و دنیا را قمارِ حیلتش انداخت
      در این شهرِ گزاف آغشته آتش آرزوهایش
      سیابان دشمنش کردش پر از آب
      نخست پیکارِ او با "نه"نگفتش نه دمادم باخت
      شود آیا شبی را یک هزاران شب
      درنگی برنکرد یک دم و لختی خلوتی با خود
      حراسان سم ستاند سرزد نهالِ دیوِ مردافکن[14]
      چو کیکاووس یکی حیلت غرورش زد[15] و دربند شد
      فقط یک نئشگی آمد سراغش دیگرآن بد غولِ دردافکن
      یکی رستم کجا یابم
      بیاید تا
      بر آساید و بگشاید
      یکی تن را از این عفریتِ بد حیلت و سوزان بندِ در انگشت
      و برخیزد
      چرا چون شد
      تو دانا مردِ باغیرت
      نگاهت را چو فرمان داد
      بسویش خیره دردت داد
      و زآن پس دیوِ او راسخ
       درست اندیشه را بی شک
      کند پامال و بگریزد
      وزان پس دید
      جماعت جملگی پندی و اندرزی اشارت می دهند او را به فرزندان
      و اولادان به چاله سد شود بندی چو اسکندر[16]
      بیاید نگذرد منگی
      چو یاجوج[17] از سد سنگی
      به چاهی بدتر از چاله پدر وی را کشیدش تا به اندر چون لگد زد بر پسر نخوت
      فتاد این گوشه آخر شد
      بسی رخوت
      پریده رنگ و تنها شد
      نه لختی رامِ چشمانش
      نه مرحم بر دو زخمانش
      یکی آتش به اندامی و آن دیگر سرانجامی
       
      امینا بر تو هشیاری بسی واجب
      نکاهد غم زهی خوش خاطری خواهی جز از راهی که یابی بر درونت ره
      برونت را نبینی گه
      پس از صبری دوچندانت
      مدامت التیامی بر دوزخمانت
      یکی رغبت به انجامی و آن دیگر سرانجامی
       
       
       
       
      [1] در زبان لکی به زیر لب قر زدن گویند
      [2] در زبان لکی به آفتاب هور گویند
      [3] در زبان لکی به گله ی گوسفند و بز پس گویند
      [4] در زبان لکی کندن علفهای هرز را آلا گویند.که در فصل بهار انجام می شود
      [5] در زبان لکی به کسی که مخلوط بذر و کاه را برای جداسازی از یکدیگر توسط ابزاری به نام شن به هوا پرت می کند شنیار گویند و معمولا این کار بر روی بلندی انجام می گیرد چرا که باد آنجا سرعتش تندتر است
      [6]  در زبان لکی کله باد نام بادیست که در آخر فصل بهار شروع به وزیدن می کند
      [7] در زبان لکی کوذر به سبوس و هرآنچه غیر بذر باشد گویند
      [8] رجوع شود به 1
      [9] به رنگ سفید در زبان لکی اسپید گویند
      [10] برهنه در زبان لکی را پتی گویند
      [11] مقصود قاره سبز اروپاست
      [12] صفتی که شاعر به اروپاییان نسبت داده است.
      [13] مقصود شاعر سرزمین گرم است
      [14] اشاره به دیوی که کیکاووس را در غار اسیر کرد
      [15] اشاره به غره شدن کیکاووس برای حمله به مازندران
      [16] ذوالقرنین
      [17] اشاره به یاجوج و ماجوج که با سد ذوالقرنین ارتباطشان با آبادی و شهر قطع شد و اتمام خرابکاریهایشان
      ۱
      اشتراک گذاری این شعر
      ۶۰ شاعر این شعر را خوانده اند

      شاهزاده خانوم

      ،

      محمدرضا آزادبخت

      ،

      امين آزادبخت

      ،

      راضیه خضری

      ،

      اصلانی (امی)

      ،

      محمد باقر انصاری دزفولی

      ،

      نرگس زند (آرامش)

      ،

      زهره دهقانی ( شادی)

      ،

      محمد اکرمی (خسرو)

      ،

      هواجان جاویدان

      ،

      احسان فلاح رمضانی

      ،

      عباسعلی استکی(چشمه)

      ،

      فاطمه گودرزی

      ،

      علی نظری سرمازه

      ،

      جواد کاظمی نیک

      ،

      سعید صادقی (بینا)

      ،

      احمدی زاده(ملحق)

      ،

      بهروز دارابی

      ،

      محمد رضا خوشرو (مریخ)

      ،

      آذردخت شرقی(آذر دخت)

      ،

      محمد محمدنژاد(آشوب)

      ،

      فاطمه بهرامی

      ،

      عليرضا حكيم

      ،

      زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)

      ،

      جمیله عجم(بانوی واژه ها)

      ،

      سید محمدرضا لاهیجی

      ،

      مریم کاسیانی

      ،

      محمد قنبرپور(مازیار)

      ،

      مدیر ویراستاری

      ،

      منیژه قشقایی

      ،

      مهدي حسنلو

      ،

      ابوالحسن انصاری (الف رها)

      ،

      افسانه پنام (مولد)

      ،

      فاطمه مهری

      ،

      سید هادی محمدی

      ،

      عارف افشاری (جاوید الف)

      ،

      معصومه خدابنده

      ،

      علیرضا محمودی

      ،

      فریال امینا

      ،

      عبداله صدیق نیا

      ،

      عنایت آذرکیش، آریو

      ،

      مینافیروز (غریبه آشنا )

      ،

      محمد عشقی

      ،

      علی ناصری(عین)

      ،

      طوبی آهنگران

      ،

      محمد جواد عطاالهی

      ،

      مسعود معادی

      ،

      مرضیه رضایی (رها)

      ،

      ایلماه خشنود

      ،

      جواد مهدی پور

      ،

      شیما جریده (شین بانو)

      ،

      میثم علی یزدی (آیت)

      ،

      ایمانه عباسیان پور تخلص به ااآیدا

      ،

      علی احمدی( امین)

      ،

      مجید اسکندری

      ،

      طاهره حسین زاده (کوهواره)

      ،

      محمد جواد جهانی

      ،

      آوا صیاد

      ،

      سیاوش آزاد

      ،

      محمد شریف صادقی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2