من از این نامهی غمنام کسی خسته شدم
من از این رسم
و از این هضم
و از این خصم
و از این خشم
و از این نظم
و از این رزم
و از این بزم
من از این چشم تَری خسته شدم
من از این غصب
و از این نصب
و از این جذب
و از این دفع
من از این وضع بسی خسته شدم
آب جوبم
آب جوبت
گذرش باز قدیمی
من از این قصهی هر روز کلاغی ،چهل کلاغ خسته شدم
تو بیایی
من نیایم
او بیاید
تو نباشی
این چه فرضی ست که بر دور محال
تو که غمبار
منِ غمساز
اویِ انبار
مایِ سربار
من از این من، تو و ما
او ، من و تو خسته شدم
من از این واژه
آز آن حرف
هر آنچیز که
آخر به دُمَش میم و
"منم" پر ز "من" است
خوار و ، خدا خسته شدم
چه چرا مغز زمین شخم میزنیم ؟
پ . ن
خدا را وقتی تقسیم میکردند گُلی ازش نَتَکید
چاقوهای سنگی را گذاشتند کنار
شمشیرهای آهنی را آوردند
خدا اینحال که دید
کمی تامل ،
و نامرئی شد و از نظرها غایب
تا ببیند و بشنود
ولی دیده نشود
به زبان آدمی ؛
_ 'مناش' _ و _ 'منم '_خود سرکوب کرد
~~~~~
گُلی ازش نتکید :
تفاسیر و برداشتهای بسیار از آن میتوان داشت
اما دلیلی بر یگانگی خداوند نزدیکتر است
زیرا گلی اگر میتکید ؛
خدای من
خدا خدای تو
خدایِ نا خدای او
حال که خدا یک و پیامبران چند
ببین چه قشقرقی بپاست از زمان پدر بزرگمان حضرت آدم تا همین حال
آروین
فلسفی زیبایی است