محّو شعر شهریارم مات نطق مولوی
مردم از اشعار حافظ زنده از حرف رهی
مانده ام در هیبت یوش ات یوشیج
خان باشی خانلری ؛ افسانه باشی سعدیا
در سخن رحمان و پروین در گُهر
رودکی را نور بینم در اثر
بر جهان ناید فروغ دیگری
جنتی جانت بگردم محشری
شیخ بینم در بهایت بی مثال
بوی گلشن کرده آبیدر بهار
مانده ای تنهای تنها اِی هما
زندگی زیباست با کسری بیا
خواندمی از موش و گربه خوار و گل وصفی چو صید
وصف طاهر بی مثال و گل شگفته از عُبید
شاملو با چشمها افسانه هایی چیده ای
بوی جوی مولیان رودکی را مانده ای
کدکنی بنشسته در آوای باد
چون مصدق در غم سیب حیاط
بهبهانی آشنای این کهن
محّو اشعارت بود هر مرد و زن
جامی اِی درویش مسلک مبتلّا بر مجلسی
همچو فردوسی کِشی رنجی بسی درسال سی
نقش بازی در رخ قیصر به باران را ببین
کوزه گر کو کوزه خر کو رنج خیام را بچین
خام بودی پخته گشتی شمس از دوران منال
حرف مولانا به نِی بین تا به جان گیری کلام
هفت شهر عشق را ناصر به یک نامه نوشت
تا که نیشابور در عطار بیند رنگ عشق
اصفهان و هاتف و زاینده رود
گلشن راز شبستر اینچنین باید سرود
ثالث اِی مهدی خوش نام و کلام
از نظامی هفت گنج اش مانده نام
ماجرا و قصۀ سهراب و آب
یک بغل پارو و یک عالم سراب
شاعران مست نمودند و خراب
از چه هشیار نشستی "مقداد"
"مقداد"